درخت گلابی
مقدار فراوانی گلابی دزدیدیم و آنها را خودمان نخوردیم، بلکه جلوی چند خوک ریختیم. لذت واقعی ما به سبب انجام فعلی ممنوع بود.
تاریخ انتشار:
847 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
خدایا! به یقین تو دزدی را مستوجب مکافات میدانی و این در قلب همه انسانها ثبت شده است و علیرغم گناههایشان هرگز محو نخواهد شد. هیچ دزدی تاب آن ندارد که دیگری چیزی از او برباید، حتی اگر خود او ثروتمند باشد و آن دزد دیگری به خاطر فقر چنین کند. ولی من به دزدی رغبت داشتم. نه از این رو که نیازی به آن داشته باشم، بلکه آنچه بود این که نسبت به کار درست بیمیل بودم و به شدت اشتیاق داشتم کار زشت مرتکب شوم. از خود دزدی و گناه لذت میبردم. و اما ماجرا چه بود؟
در مجاورت تاکستان ما یک درخت گلابی بود که میوههایش نه خوشآبورنگ و نه خوشمزه بودند. نیمه شبی من به همراه دوستانم، آن درخت را تکان دادیم و میوههایش را دزدیدیم. من خودم گلابیهای بهتری داشتم و چیدن آنها تنها از آن جهت بود که دست به دزدی زده باشم. مقدار فراوانی گلابی دزدیدیم و آنها را خودمان نخوردیم، بلکه جلوی چند خوک ریختیم. لذت واقعی ما به سبب انجام فعلی ممنوع بود. خدای من! شرارت درون من بسیار ناپاک بود. من از این عمل چون ممنوع بود لذت می بردم.
اکنون که به گذشته نگاه میکنم هیچ زیباییای در آن نمییابم که مرا مجذوب کرده باشد. در آن دزدی چه چیز عایدم گشت؟ در آن چه چیزی غیر از خود دزدی اشتیاقم را برانگیخت؟ اکنون از خودم میپرسم: این عمل و اعمال زشت دیگرم چه سعادتی برای من به همراه آورد؟ از آن اعمالی که اکنون یادآوریشان سرخی شرم بر چهرهام مینشاند کدام خوشه را برچیدم؟ آیا کسی میتواند این کلاف پیچیده را از هم بگشاید؟ از اندیشیدن به اعمال زشتم بر خودم میلرزم و در عوض، آرزومند آن معصومیت و درستکاری هستم که در چشمان مبرا از ناپاکی، دلپذیر و باشکوه است. این تمنا مرا پر کرده، اما هرگز سیر نمیکند. در درستکاری آرامشی است که هرگز روی آشفتگی نمیبیند. انسانی که به قلمرو آن قدم میگذارد، در شادی پروردگارش سهیم میشود. اما خدایا، من تو را ترک گفتم. در جوانی از دست حمایتگر تو، بسی دور افتادم و از خود برهوتی بیحاصل ساختم.
در مجاورت تاکستان ما یک درخت گلابی بود که میوههایش نه خوشآبورنگ و نه خوشمزه بودند. نیمه شبی من به همراه دوستانم، آن درخت را تکان دادیم و میوههایش را دزدیدیم. من خودم گلابیهای بهتری داشتم و چیدن آنها تنها از آن جهت بود که دست به دزدی زده باشم. مقدار فراوانی گلابی دزدیدیم و آنها را خودمان نخوردیم، بلکه جلوی چند خوک ریختیم. لذت واقعی ما به سبب انجام فعلی ممنوع بود. خدای من! شرارت درون من بسیار ناپاک بود. من از این عمل چون ممنوع بود لذت می بردم.
اکنون که به گذشته نگاه میکنم هیچ زیباییای در آن نمییابم که مرا مجذوب کرده باشد. در آن دزدی چه چیز عایدم گشت؟ در آن چه چیزی غیر از خود دزدی اشتیاقم را برانگیخت؟ اکنون از خودم میپرسم: این عمل و اعمال زشت دیگرم چه سعادتی برای من به همراه آورد؟ از آن اعمالی که اکنون یادآوریشان سرخی شرم بر چهرهام مینشاند کدام خوشه را برچیدم؟ آیا کسی میتواند این کلاف پیچیده را از هم بگشاید؟ از اندیشیدن به اعمال زشتم بر خودم میلرزم و در عوض، آرزومند آن معصومیت و درستکاری هستم که در چشمان مبرا از ناپاکی، دلپذیر و باشکوه است. این تمنا مرا پر کرده، اما هرگز سیر نمیکند. در درستکاری آرامشی است که هرگز روی آشفتگی نمیبیند. انسانی که به قلمرو آن قدم میگذارد، در شادی پروردگارش سهیم میشود. اما خدایا، من تو را ترک گفتم. در جوانی از دست حمایتگر تو، بسی دور افتادم و از خود برهوتی بیحاصل ساختم.