مثل بقیه
قرارمان هر هفته سه شنبههاست؛ ولی اینبار که تمام هفته را مرتب آمد و پولش را پیشپیش خواست، نگرانش شده بودیم مبادا باز وانت شوهرش را ازش گرفته باشند و میدان رفتن دوباره تعطیل شده باشد. شوهرش بدون آن وانت قراضه انگار دست نداشت.
کسی که برای هفتهای یکبار آمدنهاش یک دنیا ناز میکرد و طاقچهبالا میگذاشت که: حدیثهام کنکور دارد و فاطمهام براش خواستگار میآد فرداشب و مدرسهی ابوالفضلم فردا جلسه است و زینبم با فامیلشوهرش میآیند خانهمان و هزار بهانهی دیگر، حالا یک هفته بود که انگار نه انگار هیچوقت زندگی و بچهای داشته. شوهرش اگر اجازه میداد، شبهام میماند و این همه راه را از پاسداران تا قلعهحسنخان گز نمیکرد. پوللازم بود. ازش نمیپرسیدیم چی شده که این همه هر روز میآی؟ چیزی هم نمیگفت.
طوری توی خودش بود که دلت میخواست دستش را بگیری بکشیاش کنار، دستمال و شیشهپاککن و هرچی دستش بود را ازش بگیری و بپرسی چهت شده زن؟ نه اینکه تازه برای جهاز زینبش از مامان وام گرفته بود و حالاحالاها صاف نمیشد، اینبار روش نشده بود دستی پول بگیرد. آمده بود تمامش را کار کند. استرسی داشت وقت کارکردن که نگو. آدمی که به چایی لیوانی غلیط زنده بود، وقت صرف چایی خوردن هم نمیکرد.
میگفت باید اندازهی دوروز کارکنم. روزی بیست تومن میگرفت. حساب کرده بود هرروز دوبرابر روزهای عادی اگر کار کند، از این پنجشنبه تا شب جمعهی بعد که عروسی دختر جاریاش بود، میتوانست مثل بقیهی جاریها سکه بخرد برای هدیهی پاتختی عروس.