من دروغ میگویم
ذهنم با کلماتی که از دهانم خارج میشود غریبه است. دلم پیش حقیقتی است که آن را توی مغزم حبس کردهام.
تاریخ انتشار:
417 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
من دروغ میگویم، زیاد. من مجبورم که دروغهای زیادی بگویم چون طاقت شنیدن راستهای مرا ندارد. امتحان کردهام که میگویم. اولش خیلی سخت بود. اما خب هنوز هم چندان آسان نشده. هنوز هم وقتی سوال میکند و بعد با انتظار شنیدن جوابی که میخواهد، به تماشای لبهای من مینشیند، دستپاچه میشوم. نمیتوانم درست آب دهانم را قورت دهم. هنوز هم پیدا کردن کلمه، عبارت و یا جملهای که قرار است چیزی را که نیست توصیف کند، برایم سخت است. هنوز هم فراری دادن لبهایم از زیر نگاههای سنگین و پر از تردیدش و مقاومت چشمهایم در برابر آن نگاهها آسان نیست.
میدانم گاهی شک میکند. میفهمم دلش میخواهد آنقدر پی هر جملهام را بگیرد تا واقعیت نداشتنشان را به رویم بیاورد. روزهایی اما هست که دل به دروغهای من میسپرد و من هم برای تضمین دروغهایم دل به این روزها خوش میکنم.
وقتهایی که حوصله ندارد سر از واقعیت پشت کلمههای خالی من در بیاورد، تلاشی برای خیره شدن نمیکند. چشمهایش را میبندد و میبینم که برای گوش دادن به من آماده ميشود. شروع که میکنم به محض شنیدن حرفهایم آرام و راضی میشود. گوشهایش از بودن با صدای من خوشحالند، در حالیکه من اصلا حواسم به صدایم نیست. ذهنم با کلماتی که از دهانم خارج میشود غریبه است. دلم پیش حقیقتی است که آن را توی مغزم حبس کردهام. درست در همان لحظاتی که او از حرفهای من راضی و خوشحال است "حقیقت" خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد.
بغضم میگیرد. برای او که حرفهایم را باور کرده، برای حقیقت بیدفاع و بیپناهی که کسی نمیداندش و برای خودم. دلم برای خودم میسوزد. خودم که اگر هیچ کس هم در دنیا از جای حقیقتم خبردار نشود، خوب میدانم که چقدر پست و حقیر و عاجزم. عاجزم چون "میتوانم" چیزی را به کسی بباورانم ولی هیچکدام از زمانها و مکانها توی دنیای به این بزرگی آن را به یاد نمیآورند.
میدانم گاهی شک میکند. میفهمم دلش میخواهد آنقدر پی هر جملهام را بگیرد تا واقعیت نداشتنشان را به رویم بیاورد. روزهایی اما هست که دل به دروغهای من میسپرد و من هم برای تضمین دروغهایم دل به این روزها خوش میکنم.
وقتهایی که حوصله ندارد سر از واقعیت پشت کلمههای خالی من در بیاورد، تلاشی برای خیره شدن نمیکند. چشمهایش را میبندد و میبینم که برای گوش دادن به من آماده ميشود. شروع که میکنم به محض شنیدن حرفهایم آرام و راضی میشود. گوشهایش از بودن با صدای من خوشحالند، در حالیکه من اصلا حواسم به صدایم نیست. ذهنم با کلماتی که از دهانم خارج میشود غریبه است. دلم پیش حقیقتی است که آن را توی مغزم حبس کردهام. درست در همان لحظاتی که او از حرفهای من راضی و خوشحال است "حقیقت" خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد.
بغضم میگیرد. برای او که حرفهایم را باور کرده، برای حقیقت بیدفاع و بیپناهی که کسی نمیداندش و برای خودم. دلم برای خودم میسوزد. خودم که اگر هیچ کس هم در دنیا از جای حقیقتم خبردار نشود، خوب میدانم که چقدر پست و حقیر و عاجزم. عاجزم چون "میتوانم" چیزی را به کسی بباورانم ولی هیچکدام از زمانها و مکانها توی دنیای به این بزرگی آن را به یاد نمیآورند.