باید اوضاع را تغییر بدهم
کارم این شده که روز را بگذرانم که به شب برسم، و شب را که به روز و هر دو را که به هیچ.
تاریخ انتشار:
521 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
این بار چندم است که تلفن زنگ میخورد. به هر زحمتی شده ساعت را از پایین تخت پیدا میکنم و یکچشمی نگاه میکنم که ببینم مگر ساعت چند صبح است؟ میبینم هنوز 10 هم نشده. ساعت را میکوبم روی میز کنار تخت و همینطور که پتو را میکشم روی سرم، با صدای گنگی که میدانم کسی نمیشنود میگویم: «بیخوابی زده به سر مردم، زنگ میزنند بقیه را هم بیدار کنند.» اما بقیه هم که نگویند میدانم اگر قرار به سرزنش باشد خودم بیشتر مستحقش هستم که چند وقت است روی صبحها را ندیدهام و با صدای اذان ظهر بیدار میشوم.
صدای اذان ظهر میآید. بیدار میشوم ببینم با امروز چه میشود کرد. از روی انبوه لباسها و کتابها و سیدیهای کف اتاق میروم که خودم را برسانم به آشپزخانه. میبینم بساط صبحانه را جمع کردهاند و فعلا از ناهار هم خبری نیست. کنترل را برمیدارم و دراز میکشم جلوی تلویزیون که ببینم بالاخره میشود یک برنامهی بهدردبخور ازش درآورد یا نه.
صدای زنگ در میآید. تا بخواهم بلند شوم مادرم در را باز کرده و کیسههای خرید را گذاشته توی هال. تازه یادم میآید کسی خانه نبوده و فکر میکنم چه حوصلهای دارند که صبح زود از خانه زدهاند بیرون! در همین فاصله با نگاهی که از چشم مادرم بین من و کیسههای خرید رد و بدل میشود میفهمم انگار بهتر است بلند شوم کمک کنم وسایل را ببریم توی آشپزخانه. از آشپزخانه که برمیگردم بعد از یک خمیازهی طولانی میگویم: «نمیگذارید آدم درست و حسابی بخوابد که. صبح چرا اينقدر تلفن زنگ میخورد؟ چرا از ناهار خبری نیست؟» و همینطور که منتظر جوابم، دراز میکشم که دوباره کانال را عوض کنم. صدایی نمیآید. برمیگردم مادرم را میبینم كه نشسته روی مبل و دارد با یک حالت خاصی نگاهم میکند. از دستم کلافه شده و این را مدتهاست میفهمم. ته دلم هم بهش حق میدهم که وقتی خودش کارمند فعال و موفقی است، پدرم آدم سختکوشی بوده، یک پسرش دانشجوی دکتراست و یکی دیگر توانسته شغل خوبی برای خودش دست و پا کند؛ چندان به من افتخار نکند. به من که کارم این شده که روز را بگذرانم که به شب برسمژ و شب را که به روز و هر دو را که به هیچ. میدانم خانواده را خسته کرده این بطالت روزهایم، میدانم در دایرهی دوستان و آشنایان هم وجههی خوبی ندارم، میدانم باید کاری کنم.
الان حدود ساعت دو است. مادرم دارد همهی این چیزهایی را که میدانم بهم میگوید. حق هم دارد. طبیعی هم هست. این وضعیت دیگر دارد غیر قابل تحمل میشود. به خودم میگویم باید اوضاع را تغییر بدهم، باید خیالش را راحت کنم که کاری میکنم به این یکی پسرش هم افتخار کند. روبهرویش مینشینم، نگاه میکنم توی چشمهایش و میگویم «نگران نباش، بعد از ناهار، وقتی از خواب عصر بیدار شدم، زنگ میزنم و دنبال کار میگردم.» بدون اینکه حتی نگاهم کند بلند میشود میرود توی آشپزخانه.
صدای اذان ظهر میآید. بیدار میشوم ببینم با امروز چه میشود کرد. از روی انبوه لباسها و کتابها و سیدیهای کف اتاق میروم که خودم را برسانم به آشپزخانه. میبینم بساط صبحانه را جمع کردهاند و فعلا از ناهار هم خبری نیست. کنترل را برمیدارم و دراز میکشم جلوی تلویزیون که ببینم بالاخره میشود یک برنامهی بهدردبخور ازش درآورد یا نه.
صدای زنگ در میآید. تا بخواهم بلند شوم مادرم در را باز کرده و کیسههای خرید را گذاشته توی هال. تازه یادم میآید کسی خانه نبوده و فکر میکنم چه حوصلهای دارند که صبح زود از خانه زدهاند بیرون! در همین فاصله با نگاهی که از چشم مادرم بین من و کیسههای خرید رد و بدل میشود میفهمم انگار بهتر است بلند شوم کمک کنم وسایل را ببریم توی آشپزخانه. از آشپزخانه که برمیگردم بعد از یک خمیازهی طولانی میگویم: «نمیگذارید آدم درست و حسابی بخوابد که. صبح چرا اينقدر تلفن زنگ میخورد؟ چرا از ناهار خبری نیست؟» و همینطور که منتظر جوابم، دراز میکشم که دوباره کانال را عوض کنم. صدایی نمیآید. برمیگردم مادرم را میبینم كه نشسته روی مبل و دارد با یک حالت خاصی نگاهم میکند. از دستم کلافه شده و این را مدتهاست میفهمم. ته دلم هم بهش حق میدهم که وقتی خودش کارمند فعال و موفقی است، پدرم آدم سختکوشی بوده، یک پسرش دانشجوی دکتراست و یکی دیگر توانسته شغل خوبی برای خودش دست و پا کند؛ چندان به من افتخار نکند. به من که کارم این شده که روز را بگذرانم که به شب برسمژ و شب را که به روز و هر دو را که به هیچ. میدانم خانواده را خسته کرده این بطالت روزهایم، میدانم در دایرهی دوستان و آشنایان هم وجههی خوبی ندارم، میدانم باید کاری کنم.
الان حدود ساعت دو است. مادرم دارد همهی این چیزهایی را که میدانم بهم میگوید. حق هم دارد. طبیعی هم هست. این وضعیت دیگر دارد غیر قابل تحمل میشود. به خودم میگویم باید اوضاع را تغییر بدهم، باید خیالش را راحت کنم که کاری میکنم به این یکی پسرش هم افتخار کند. روبهرویش مینشینم، نگاه میکنم توی چشمهایش و میگویم «نگران نباش، بعد از ناهار، وقتی از خواب عصر بیدار شدم، زنگ میزنم و دنبال کار میگردم.» بدون اینکه حتی نگاهم کند بلند میشود میرود توی آشپزخانه.