وقتی مغازه تاریک شد...
هر حرف حمید یک تکه یخ کنج دل مصطفی میگذاشت. آنقدر که مصطفی رفت و حمید تنها ماند.
تاریخ انتشار:
614 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
وقتی مشتری از مغازه بیرون رفت، مصطفی از یخچال دو تا آبمیوهی خنک درآورد و یکیاش را داد به حمید. هنوز خنکی شیرین آبمیوه از گلوی مصطفی پایین نرفته بود که حمید گفت: «این ماه حساب کم داشتا!»
مصطفی خسته مینمود؛ اعتنایی به آنچه شنیده بود نکرد و همین حمید را جریتر کرد. اینبار لحن سرد حمید کمی تلخ هم شد: «چه اصراری بود شاگرد به اون دست و پا داری رو ردش کنیم بره؟» مصطفی که انگار گرما طاقتی برایش نگذاشته بود بیحوصله گفت: «خودت از این بحث همیشگی خسته نشدی؟ ما که پنج سال خودمون مغازهمون رو اداره کردیم چه کاریه نونخور اضافه بیاریم؟» نه حمید حوصلهی ادامه بحث را داشت و نه مصطفی. اما لحن سرد حمید انگار کنج دل مصطفی یک تکه یخ گذاشت.
یک هفته بعد حمید کرکره را پایین کشید و گفت: «چند بار حساب و کتاب کردهام. هشتصد تومن کم داریم. این اتفاق وقتی شاگرد داشتیم حتی یهبارم نیفتاد.»
یک قطعه یخ دیگر گوشهی دل مصطفی گذاشته شد! با دلی که سرد شده بود گفت: «رک بگو به من شک کردی و خلاص.» حمید گفت: " هشتصد تومن پوله شازده! خورد خورد از حساب کم میشد اینقدر تابلو نبود که الآن.»
حمید حرف که میزد به جز واژههایی درهم چیز دیگری توی گوش مصطفی شنیده نمیشد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مصطفی کرکره را بالا داد و از در بیرون رفت و دوباره کرکره را آورد پایین بیاورد. مصطفی که رفت برق هم رفت. مغازه تاریک تاریک شد. توی آن ظلمات پای حمید گرفت به چیزی و از روی صدا فقط آنقدر فهمید که یک قسمت از طبقههای پشت سرش ریختند پایین.
چند ساعت بعد حمید نشسته بود بین شیشهخردهها؛ با یک دسته پول که از زیر پیشخوان پیدا کرده بود.
مصطفی خسته مینمود؛ اعتنایی به آنچه شنیده بود نکرد و همین حمید را جریتر کرد. اینبار لحن سرد حمید کمی تلخ هم شد: «چه اصراری بود شاگرد به اون دست و پا داری رو ردش کنیم بره؟» مصطفی که انگار گرما طاقتی برایش نگذاشته بود بیحوصله گفت: «خودت از این بحث همیشگی خسته نشدی؟ ما که پنج سال خودمون مغازهمون رو اداره کردیم چه کاریه نونخور اضافه بیاریم؟» نه حمید حوصلهی ادامه بحث را داشت و نه مصطفی. اما لحن سرد حمید انگار کنج دل مصطفی یک تکه یخ گذاشت.
یک هفته بعد حمید کرکره را پایین کشید و گفت: «چند بار حساب و کتاب کردهام. هشتصد تومن کم داریم. این اتفاق وقتی شاگرد داشتیم حتی یهبارم نیفتاد.»
یک قطعه یخ دیگر گوشهی دل مصطفی گذاشته شد! با دلی که سرد شده بود گفت: «رک بگو به من شک کردی و خلاص.» حمید گفت: " هشتصد تومن پوله شازده! خورد خورد از حساب کم میشد اینقدر تابلو نبود که الآن.»
حمید حرف که میزد به جز واژههایی درهم چیز دیگری توی گوش مصطفی شنیده نمیشد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مصطفی کرکره را بالا داد و از در بیرون رفت و دوباره کرکره را آورد پایین بیاورد. مصطفی که رفت برق هم رفت. مغازه تاریک تاریک شد. توی آن ظلمات پای حمید گرفت به چیزی و از روی صدا فقط آنقدر فهمید که یک قسمت از طبقههای پشت سرش ریختند پایین.
چند ساعت بعد حمید نشسته بود بین شیشهخردهها؛ با یک دسته پول که از زیر پیشخوان پیدا کرده بود.