قصههای جابهجا
رمانهای روسی را وقتی خواندم که خیلی هم بخواهم دست بالا حساب کنم، سیزده- چهارده ساله بودم. یعنی من از این آدمها هستم که اگر ازم بپرسند مطالعهی غیر درسیات را با چه چیزهایی شروع کردی؟ عمرا جواب به این شیکی بدهم که: «من مطالعه را با مجلههای کودک و نوجوان همان وقتها شروع کردم.» چون مطالعهی مستمر من با انواع رمانهای ایرانی و خارجی شروع شد که حالا نه اسم خودشان یادم هست و نه نویسندههاشان. فقط میدانم بخشی از آنها هم مربوط به زندگینامهی عجیب و غریب هنرمندان روس بود.
در بین اینهمه کتابی که نه نام خودشان یادم هست و نه نویسندههاشان یکی دوتا کتاب بود كه اثر جالبی روی من نگذاشت. لابهلای داستان زندگی آدمهایش با انواع فرهنگهایی آشنا شدم که برایم قابل قبول نبود و فرق چندانی با این نداشت که در چهار-پنج سالگی سوار قطاری بشوم که از تونل وحشت میگذرد. جالب است که این کتابها آثار معروف نویسندگانی معروف بودند! این یعنی احساس نهچندان جالبم بعد از خواندن آنها احتمالا به این علت بوده که در سن و زمان مناسبی نخواندمشان.
از این طرف هم تازگیها کتابی از یکی از نویسندگان ایرانی و معروف کودک و نوجوان خواندم و خيلی لذت بردم. موقع خواندن بعضی قصههایش بلند بلند خندیدم. حتی بعضیها را برای دیگران تعریف کردم یا خواندم. خیلی كیفور شدم و تهش یک حسرتی توی دلم ماند: اگر همان سیزده-چهارده سالگی از این کتابها خوانده بودم حتما بيشتر خوشم میآمد و شوق مضاعفی داشت. و درست برعکس؛ اگر الان آن دو کتاب را بخوانم چه قضاوتی دربارهشان میکنم؟
به این فکر میکنم که زندگی پر است از تجربههای جابهجا. نداشتن چیزی در وقتی که باید داشته باشی و داشتن، در زمانی که دیگر لطفی ندارد. یا آن کیفیت زمان خودش را ندارد. آن حس و حال و طعم و مزه؛ آن به کمال دریافتن تجربه.
وقتی ناخواسته یا به اجبار به این نداشتنها و داشتنها تن میدهیم، کاش تا جایی که میشود هرچیزی را در زمان خودش تجربه کنیم و کاش تمام تجربیات جابهجا به همین اتفاقهای پیشپاافتاده مثل خواندن و نخواندن کتابها محدود شود.