خاطرهی چشمه
سرچشمه هیچوقت نه رنگ گل به خود میگیرد و نه بوی نا، نه بیش از حد شکننده است و نه زیاده راکد.
تاریخ انتشار:
415 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
گاهی ما آدمها مثل رودخانه در جریانیم؛ متلاطم و پر شور؛ هر چند که مسیل رودخانه سر جای خودش ایستاده اما آب درونش آرام و قرار ندارد. بگذار فکر کنم مسیل رودخانه تمام تن من است، شاید گاهی خم و راست شود؛ شاید بعضی اوقات بیش از حد پیچ و تاب بخورد اما هر چه غلیان فکر و احساس و غضب و خلاصه هر چه از ذهنیات است باید توی همین مسیر راه برود و بیرون نزند. البته گاهی بیرون ریختن همه اینها سیلی به راه میاندازد که نگو و نپرس اما بحث ما حالا همین مسیل و تلاطم آبهاست.
گاهی خیلی قوی هستیم، آنقدر که میتوانیم به راحتی سنگی را خرد کنیم و گاهی خیلی شکننده، آنچنان که حتی توپ بازیچهی کودکی به تقلایمان میاندازد، گاهی سرشاریم آنچنان که در جای خود نمیمانیم و گاهی تهی و کممایه، طوری که وجودمان بوی نا به خود میگیرد. گاهی زلالیم آنقدر که حتی انعکاس خورشید هم در آینهی وجودیمان چشمآزار است و گاهی آنچنان رنگ گل به خود گر فتهایم که کسی رقبت نمیکند نگاهی به ما بیندازد. اما یک چیز ثابت است و آن اینکه ما در تلاطمیم؛ بیآرام، بیقرار.
حالا فکر کنید ابوعطاخوانان، آب رودخانه را سر بالا برویم، آنقدر برویم تا برسیم به جویباری که ریشهی رودخانهی ماست. یا نه، آنقدر برویم تا برسیم به چشمهای که از آن جوشیدن گرفتهایم، سرچشمه همیشه آرام و باوقار میجوشد و نه رنگ گل به خود میگیرد و نه بوی نا، نه بیش از حد شکننده است و نه زیاده راکد، هم زلال است و هم همیشه سرشار.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر رودخانهی دلم، با همهی داشتهها و نداشتههایش، با همهی بینیازیها و نیازمندیهایش، با همهی عزتها و ذلتهایش، همیشه خاطرهی چشمه را در یاد داشته باشد، همیشه دلگرمی حضور سرچشمه را پیش چشمش نگاه دارد و همیشه یقین کند که تهی نخواهد شد؛ چرا که از مبدأی هموارهجوشان سیراب میشود؛ نه میشکند و نه شکسته میشود، نه طغیان میکند و نه راکد میماند، نه رنگی به خود میگیرد و نه بیرنگی محض اختیار میکند و آنگاه؛ تلاطمش پایدار و تلاشش اثربخش خواهد بود. دلم میخواهد رودخانهی دلم همیشه بخروشد تا صدای چشمه را به گوش دریا برساند.
گاهی خیلی قوی هستیم، آنقدر که میتوانیم به راحتی سنگی را خرد کنیم و گاهی خیلی شکننده، آنچنان که حتی توپ بازیچهی کودکی به تقلایمان میاندازد، گاهی سرشاریم آنچنان که در جای خود نمیمانیم و گاهی تهی و کممایه، طوری که وجودمان بوی نا به خود میگیرد. گاهی زلالیم آنقدر که حتی انعکاس خورشید هم در آینهی وجودیمان چشمآزار است و گاهی آنچنان رنگ گل به خود گر فتهایم که کسی رقبت نمیکند نگاهی به ما بیندازد. اما یک چیز ثابت است و آن اینکه ما در تلاطمیم؛ بیآرام، بیقرار.
حالا فکر کنید ابوعطاخوانان، آب رودخانه را سر بالا برویم، آنقدر برویم تا برسیم به جویباری که ریشهی رودخانهی ماست. یا نه، آنقدر برویم تا برسیم به چشمهای که از آن جوشیدن گرفتهایم، سرچشمه همیشه آرام و باوقار میجوشد و نه رنگ گل به خود میگیرد و نه بوی نا، نه بیش از حد شکننده است و نه زیاده راکد، هم زلال است و هم همیشه سرشار.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر رودخانهی دلم، با همهی داشتهها و نداشتههایش، با همهی بینیازیها و نیازمندیهایش، با همهی عزتها و ذلتهایش، همیشه خاطرهی چشمه را در یاد داشته باشد، همیشه دلگرمی حضور سرچشمه را پیش چشمش نگاه دارد و همیشه یقین کند که تهی نخواهد شد؛ چرا که از مبدأی هموارهجوشان سیراب میشود؛ نه میشکند و نه شکسته میشود، نه طغیان میکند و نه راکد میماند، نه رنگی به خود میگیرد و نه بیرنگی محض اختیار میکند و آنگاه؛ تلاطمش پایدار و تلاشش اثربخش خواهد بود. دلم میخواهد رودخانهی دلم همیشه بخروشد تا صدای چشمه را به گوش دریا برساند.