مستطیل خالی و عمیق
همهی نگاهها به آن خاک تیره و تازه بود. جمعیت دور خاک حلقه زده بود. چهرهها همه مات و مبهوت بود. بعضی انگار وحشت کرده بودند. بعضی انگار هنوز باورشان نشده بود کسی که دیگر قرار نیست نفس بکشد، کسی که تا چند دقیقهی پیش، زیر این حجم از خاک برای همیشه با او خداحافظی کردهاند، صاحب همان عکس روشنی بود که روی خاک، حتی با وجود آن قطعه روبان مشکی هم میدرخشید و توی چشم تک تک آن آدمها زل میزد.
سرها اغلب پایین بود. بیش از این جرات خیره شدن به روشنی آن عکس را نداشتند. آنهایی که جلوتر بودند، زانوهایشان سست شده بود. نشسته بودند و یکی دو نفرشان پنجههایشان را توی خاک فرو برده بودند تا...
شاید آنها هم میخواستند حواسشان را به تاریکی خاک پرت کنند. مثل تمام آن جمعیت که پشت تیرگی لباسها و روبانها و حلوا و خرماها پناه میبردند تا از فرو رفتن در روشنایی غمانگیز چهرهی جوان و شاداب آن قاب عکس فرار کنند؛ چه کسی که آن جلو روی خاک افتاده و فریاد میزد و چه آن کسی که عقبتر شیرینی خرماهایی را که زیر دندانش له میشدند، حس نمیکرد.
جمعیت اما هر چه میکرد نمیتوانست از تماشای زنی که روبهروی قاب عکس نشسته بود، فرار کند. سکوتش دل آدم را آتش را میزد. لازم نبود کسی زیر بازوهایش را بگیرد یا شانههایش را بمالد. انگار نیازی به کمک کسی نداشت تا سعی کند راست بایستد و به آشنایان خوش آمد بگوید یا از دوستان تشکر کند. اما چشمهای پفکرده و چانهاش که میلرزید، دل آدم را میلرزاند.
میان آن همه مستطیل خالی و عمیق، میان تاریکی و هولناکی خاک و آدمهای بالای سرش، لابهلای مزهی تلخ خرماها و حلواها زیر دندانها و حتی بعد ازعبور از روشنایی ناراحتکنندهی چهرهی جوان مرد در قاب، انگار آن جمعیت حیران و کلافه با دیدن اشکهای آرام و بی صدای زن وادار به سکوت میشدند.
وقتی بلند شد، تمام جوانی شکستهشدهاش در قد و قامتش پیدا بود. چیزی در دل جمعیت، میان آن تاریکی شعلهور میشد. شعله سوزاننده اما تحسینآمیز بود.