برای زندگیام توجیه دارم، پس هستم!
من و فیونا اینجا را دفتر کارم مینامیم، چون درست روبروی پنجرهاش میز تحریرم را قرار دادهام. میز تحریری که لق میزند و من در تنهاییام مینویسم و کاغذها را سیاه میکنم... حالا ده بچه همینجا بزرگ شدند، ده بچهی زیبا و سالم با موهایی حنایی که مجبورمان کردهاند خانه را بزرگتر کنیم. یک اتاق چوبی به آشپزخانه اضافه کردیم که از آنجا باد به داخل آشپزخانه میآید.
در این لحظه فیونا باید در هواپیمایی باشد که از نیویورک برمیگردد. مثل احمقها آسمان را نگاه میکردم. به زودی پیش من خواهد آمد... تا چند ساعت دیگر کنارم خواهد بود. در غیاب او احساساتم شدت پیدا میکرد. حس میکردم زمان میگذرد. زندگی کوتاه میشود و بچهها خیلی زیادند. خیلی سر و صدا میکنند و هزار جور خطر در کمین آنهاست. نگرانم، خوابم نمیبرد و زندگی باری است که بر شانهها سنگینی میکند. با همهی اینها، میدانم، وقتی او در آستانهی آبی در ظاهر شود، همه چیز مثل اول میشود و دلشورههایم تمام میشوند.
آنروز صبح استثنائاً من و بچهها به شنا رفتیم؛ وسط دریا. بچه ها دور تا دورم را گرفته بودند.
ما خود را در آبی ملایم، مهربان، گرم و زمردین رها کرده بودیم. گاهی حس میکردم ماهی مادری هستم که با بچهماهیها شنا میکند. من در جای خودم قرار داشتم، در گوشهای از این دنیا، به درد چیزی میخوردم و به نظرم زندگیام توجیهی داشت. از دریا که بیرون آمدیم کارهای همیشگی شروع شد. باید حولهها را بین بچهها تقسیم میکردم. آنها را به صف میکردم و برای آنها که هنوز از دریا بیرون نیامده بودند، سوت میکشیدم. چندتایی هم می زدمشان.
اما این کارهای همیشگی این بار برایم پر از مفهوم شده بودند. «بدون من، بشریت آنچه که اکنون هست نمیبود.» این را زئوس پترلاما همیشه تکرار میکرد. آن روز صبح برای اولین بار بود که احساس میکردم که من هم نقشی در زندگی ایفا میکنم. کسانی بودند که به من نیاز داشتند. کسانی که مردهاند و کسانی که هنوز زنده اند. آیا کسی میتواند جای مرا پر کند؟ جای مرا، فکرم را، دلواپسیهایم را، دلبستگیهایم را، عشقهایم را؟