خوراک مغز
آدمها زمان کمی برای خواندن دارند؛ پس بهتر است در این زمان کم، بهترین چیز را بخوانند.
تاریخ انتشار:
416 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یادم میآید وقتی خیلی کوچک بودم مادرم من را مدام از اینکه روی در و دیوار چیزی بنویسم نهی میکرد. بچه بودم. سواد درست و حسابی که نداشتم، عقل هم! هرچیزی را هرجایی دلم میخواست مینوشتم و مادرم میگفت: «ننویس!»
بزرگتر که شدم؛ شاید هفت یا هشت سالگیام را خوب یادم مانده که بابا همیشه از اینکه دیوارنوشتههای شهر را بخوانم، منعم میکرد. من هم مثل همهی بچههایی که تازه خواندن یاد گرفتهاند، دوست داشتم اسم تمام تابلوهای شهر را بخوانم تا همه ببینند که من هم "سواد" دارم. اما اگر خداینکرده یک وقت به عوض تابلوها زبانم به خواندن دیوارنوشتهها میچرخید بابا حسابی اخمهایش میرفت توی هم؛ سر همین من هم عادتم شدهبود که به دیوار نوشتهها که میرسیدم با شیطنت کودکانه، برای فرار از اخم بابا چشمهایم را محکم ببندم تا چیزی نبینم. بابا میگفت: «گاهی روی دیوار اراجیف نوشتهاند، هر چیزی را نباید به خورد مغزت بدهی» و من توی کودکی نمیدانستم اراجیف یعنی چه؟
سالهای راهنمایی و دبیرستانم بود که فهمیدم هیچ علاقهای به خواندن روزنامه ندارم، حس میکردم هر کسی هر چیزی دوست دارد مینویسد، مینویسد و شاید فردا نظرش عوض شود. آنوقت تکلیف من چیست؟ من که حرفهای او را خوانده و شاید باور کردهام؟
سال اول یا دوم دانشگاه که بودم یکی از اساتیدم گفت: «آدمها زمان کمی برای خواندن دارند؛ پس بهتر است در این زمان کم بهترین چیز را بخوانند.» میگفت: «اگر مخیر بین خواندن مقاله و روزنامهاید، مقاله بهتر از روزنامه است، فکر بیشتری پشت مطالب یک مقاله است.» میگفت: «نباید مغزتان را با هر حرفی پر کنید.»
اینروزها که حسابی توهم برم داشته بزرگ شدهام، فکر میکنم کتاب را خیلی دوست دارم؛ فکر میکنم میفهمم از کجا آمده، میفهمم چه کسی آن را نوشته، میفهمم چه خط سیری دارد، و حتی اگر حرفهایش را دوست هم نداشته باشم، یاد گرفتهام یک گوشه نظراتم را راجع به کتاب بنویسم و مثلا نقدش کنم!
نمیدانم اگر آنروزها حرف بابا را گوش نداده بودم و یواشکی از زیر پلکهای به هم فشردهام، دیوارنوشتههای شهر را خوانده بودم، اگر آنروزها شیطنت و کنجکاوی کودکانهام باعث شده بود تا بروم توی کوچه و از اول تا آخر کوچه را گز کرده بودم و اراجیفنوشتههای شهر را کرده بودم توی مغزم، امروز باز هم دلم میخواست کتاب بخوانم یا نه؟ آنهم کتابهایی را که کمی وسواس دارم در انتخابشان. آنروز نمیدانستم اراجیف چیست، اما امروز، چرا.
بزرگتر که شدم؛ شاید هفت یا هشت سالگیام را خوب یادم مانده که بابا همیشه از اینکه دیوارنوشتههای شهر را بخوانم، منعم میکرد. من هم مثل همهی بچههایی که تازه خواندن یاد گرفتهاند، دوست داشتم اسم تمام تابلوهای شهر را بخوانم تا همه ببینند که من هم "سواد" دارم. اما اگر خداینکرده یک وقت به عوض تابلوها زبانم به خواندن دیوارنوشتهها میچرخید بابا حسابی اخمهایش میرفت توی هم؛ سر همین من هم عادتم شدهبود که به دیوار نوشتهها که میرسیدم با شیطنت کودکانه، برای فرار از اخم بابا چشمهایم را محکم ببندم تا چیزی نبینم. بابا میگفت: «گاهی روی دیوار اراجیف نوشتهاند، هر چیزی را نباید به خورد مغزت بدهی» و من توی کودکی نمیدانستم اراجیف یعنی چه؟
سالهای راهنمایی و دبیرستانم بود که فهمیدم هیچ علاقهای به خواندن روزنامه ندارم، حس میکردم هر کسی هر چیزی دوست دارد مینویسد، مینویسد و شاید فردا نظرش عوض شود. آنوقت تکلیف من چیست؟ من که حرفهای او را خوانده و شاید باور کردهام؟
سال اول یا دوم دانشگاه که بودم یکی از اساتیدم گفت: «آدمها زمان کمی برای خواندن دارند؛ پس بهتر است در این زمان کم بهترین چیز را بخوانند.» میگفت: «اگر مخیر بین خواندن مقاله و روزنامهاید، مقاله بهتر از روزنامه است، فکر بیشتری پشت مطالب یک مقاله است.» میگفت: «نباید مغزتان را با هر حرفی پر کنید.»
اینروزها که حسابی توهم برم داشته بزرگ شدهام، فکر میکنم کتاب را خیلی دوست دارم؛ فکر میکنم میفهمم از کجا آمده، میفهمم چه کسی آن را نوشته، میفهمم چه خط سیری دارد، و حتی اگر حرفهایش را دوست هم نداشته باشم، یاد گرفتهام یک گوشه نظراتم را راجع به کتاب بنویسم و مثلا نقدش کنم!
نمیدانم اگر آنروزها حرف بابا را گوش نداده بودم و یواشکی از زیر پلکهای به هم فشردهام، دیوارنوشتههای شهر را خوانده بودم، اگر آنروزها شیطنت و کنجکاوی کودکانهام باعث شده بود تا بروم توی کوچه و از اول تا آخر کوچه را گز کرده بودم و اراجیفنوشتههای شهر را کرده بودم توی مغزم، امروز باز هم دلم میخواست کتاب بخوانم یا نه؟ آنهم کتابهایی را که کمی وسواس دارم در انتخابشان. آنروز نمیدانستم اراجیف چیست، اما امروز، چرا.