سرگرمیهای اصلان
تنها مشغولیت اصلان همین بود؛ راه افتادن توی شهر و گیردادن به این و آن تا دم مرگ.
تاریخ انتشار:
513 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
آوردهاند که اصلان نامی از شهری به شهر دیگر سفر میکرد و چون سبب سفرهایش را جویا میشدند، سوال و سفر و سبب، همه را به کناری نهاده، سوالکننده را چنان متوجهی عیوب مختلفهاش میساخت که از سوال خود پشیمان شده، خویشتن میباخت. سائل بینوا، سر اصلاح معایب خویش میگرفت و اصلان راه سفر، درپیش.
در راه به هر که از آشنا و ناآشنا که میرسید، دقایقی در وی به تمسخر نظر میکرد، سری به تاسف تکان میداد و میگذشت. چون سایبانی میدید، خسته از راه رفته، ساعتی میآرمید. اگر از مطعمهی آن مکان، غذایی طلب میکرد، به تمامی میخورد و آشپز را فرامیخواند. هرچه از تلخی و شوری و بیمزگی و خامی غذا بود، به دستپختش نسبت میداد و مرحمت نموده از خیر عیب و ایراد سایبان و تخت و آفتاب و باد میگذشت.
اصلان مسافر به دروازهی هر شهری که میرسید، به ریش معمار و بنّای برج و باروی شهر میخندید. آنچنان سخن از اصول سازه و عمران میراند که خلق از ورود و مهارت اصلان در این حرفه حیران میماند. حیرت اهل شهر تمامی نداشت تا ساعتی که اصلان رضایت میداد و پای به درون این شهر - همهی بناهایش بیپایه و بنیان- مینهاد. آنقدر در حال و روز مردم شهر نو، نقص و کاستی میدید که به قصد نقد و رفع عیوب همهی مردمان، چند روزی در آن مکان رحل اقامت میگزید.
روز اول غریبه مینمود، لکن از فردای ورود، اهل شهر به زمزمه در گوش یکدیگر چنین میخواندند که از مرد مسافر برحذر باش، چه تو را به هرچه از عیب و نقص که در تو هست و نیست آگاه میکند و ابایی از پرده دری ندارد. پردهها بود که یکی پس از دیگری در شهر میان آدمها و اصلان فرومیریخت. توی کوچه پس کوچهها راه میافتاد. به هر بخت برگشتهای که میرسید، زمین و آسمان را از عیبهایش خبر میداد. حساب تمامی اهل آن دیار را که میرسید، بساط خویش جمع کرده، سوی شهری نو رخت برمیکشید.
مثل زندگی اصلان به چوپانی میماند، که وقت شمردن گوسفندهاش همه را جز آنکه سوارش بود میشمرد و هربار، یکی از شمار گوسفندها کم بود. خبری از اصلان روایت ما نبود، تا آنکه کاروانی از شهری دور، آمدند و میان اخبارشان خبر از مرگ پیرمرد غریبهای دادند که هیچ در بساط نداشت. به روز مرگ، بیرمق، گوشهای خزیده بود و در اوج ناتوانی و درماندگی، هنوز دست از شمردن عیبهای خلقالله نکشیده بود.
در راه به هر که از آشنا و ناآشنا که میرسید، دقایقی در وی به تمسخر نظر میکرد، سری به تاسف تکان میداد و میگذشت. چون سایبانی میدید، خسته از راه رفته، ساعتی میآرمید. اگر از مطعمهی آن مکان، غذایی طلب میکرد، به تمامی میخورد و آشپز را فرامیخواند. هرچه از تلخی و شوری و بیمزگی و خامی غذا بود، به دستپختش نسبت میداد و مرحمت نموده از خیر عیب و ایراد سایبان و تخت و آفتاب و باد میگذشت.
اصلان مسافر به دروازهی هر شهری که میرسید، به ریش معمار و بنّای برج و باروی شهر میخندید. آنچنان سخن از اصول سازه و عمران میراند که خلق از ورود و مهارت اصلان در این حرفه حیران میماند. حیرت اهل شهر تمامی نداشت تا ساعتی که اصلان رضایت میداد و پای به درون این شهر - همهی بناهایش بیپایه و بنیان- مینهاد. آنقدر در حال و روز مردم شهر نو، نقص و کاستی میدید که به قصد نقد و رفع عیوب همهی مردمان، چند روزی در آن مکان رحل اقامت میگزید.
روز اول غریبه مینمود، لکن از فردای ورود، اهل شهر به زمزمه در گوش یکدیگر چنین میخواندند که از مرد مسافر برحذر باش، چه تو را به هرچه از عیب و نقص که در تو هست و نیست آگاه میکند و ابایی از پرده دری ندارد. پردهها بود که یکی پس از دیگری در شهر میان آدمها و اصلان فرومیریخت. توی کوچه پس کوچهها راه میافتاد. به هر بخت برگشتهای که میرسید، زمین و آسمان را از عیبهایش خبر میداد. حساب تمامی اهل آن دیار را که میرسید، بساط خویش جمع کرده، سوی شهری نو رخت برمیکشید.
مثل زندگی اصلان به چوپانی میماند، که وقت شمردن گوسفندهاش همه را جز آنکه سوارش بود میشمرد و هربار، یکی از شمار گوسفندها کم بود. خبری از اصلان روایت ما نبود، تا آنکه کاروانی از شهری دور، آمدند و میان اخبارشان خبر از مرگ پیرمرد غریبهای دادند که هیچ در بساط نداشت. به روز مرگ، بیرمق، گوشهای خزیده بود و در اوج ناتوانی و درماندگی، هنوز دست از شمردن عیبهای خلقالله نکشیده بود.