آدم باید حلوا باشد!
آدم باید حلوا باشد؛ این را درست زمانی فهمیدم که جلوی اجاق گاز ایستاده بودم و آرد را هم میزدم تا حلوا درست کنم. دقیقاً همان وقتی که میدیدم تمام یک بستهی محتوی آرد اگرچه منسجم نیست و هر قسمتش ساز خودش را میزند و به هر جهتی که میخواهد میرود؛ اما طاقتش زیاد است. آنقدر زیاد است که هرچه این طرف و آن طرفش میکردم، هر چه زیر و رویش میکردم، همهی آردها نرم و آرام جابجا میشدند و دم بر نمیآوردند.
آنقدر طاقت آرد زیاد است که تا وقتی رنگ عوض نکرده هر حرارتی را به جان میخرد، هر حرکتی را، هر تکان ناگهانی را میپذیرد و همه به یک هدف؛ اینکه کمکم رنگ عوض کند و همانی بشود که باید. بعد از همهی اینهاست که آرد آماده میشود؛ آمادهی یک تکان بزرگتر، یک تغییر حسابیتر.
حالا وقتی به آردهای داغ رنگعوضکرده، روغن اضافه کنی، بدون تب و تاب، بدون بالا و پایین پریدن، بدون سر و صدا، تغییری را که باید میپذیرد. ناگهان، شبیه میشوند به آنچه که باید. از اینرو به آنرو میشوند؛ از یک مشت آرد رنگگرفتهی داغ به مایعی که خیلی شبیه به حلوا شده بدل میشوند. آرد سرد، آرد بیرنگ، نه روغنی به خود میگیرد و نه لعابی دارد، آرد بیرنگ سرد، کنار روغن آنچنان مچاله میشود که چارهای جز دور ریختنش نیست.
قصهی پرطاقتی به همین جا ختم نمیشود؛ آرد و روغن هم همانقدر صبورند؛ بلکه صبورتر و شکیباتر! آرد و روغن هم آنقدر گرمی میبینند و آنقدر بالا و پایین میشوند تا لایق گلاب و شکر شوند، و درست لحظهای که گلاب و شکر را در آغوش میگیرند، آنهم گلاب و شکری که خودش سراسر حرارت است و تلاطم، شاید با کمی عجز و لابه، اما سریع و بیوقفه عطری به خود میگیرند که تا چهل خانه اینطرف و آنطرف مست بوی حلوا میشوند.
میگویند بهترین خیرات برای اموات حلواست! شاید برای این که عطر مستکنندهی حلوا هر مردهای را زنده میکند!
من از وقتی که از جلوی اجاق گاز کنار آمدهام دارم با خودم فکر میکنم "آدم باید حلوا باشد".