زن همسایه مرده
از تشییع برمیگردی و خیال میکنی اگر جایش بودی الان داشتی روی دوش مردم از خدا میخواستی به دنیا برگردی تا بهتر باشی.
تاریخ انتشار:
1291 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
زن همسایه مرده. داری پیاز داغ تفت میدهی كه صدای لا اله الا الله مردم را میشنوی و میزنی بیرون. خدابیامرز دیشب تصادف كرده و حالا آمبولانس توی یك كاور زیپدار آوردهاش خانه.
صدای جیغ و گریه كه كم میشود برانكارد را بلند میكنند. تو هم دنبال جمعیت راه میافتادی برای ثوابش.
با خودت فكر میكنی اگر ماشین، دیشب به جای او میزد به تو... شاید الان داشت غذا درست میكرد شاید یك كتاب دستش بود و همینطور كه پیاز داغ را تفت میداد میخواندش و چشمهایش برق میزد كه حرف نویسنده را درك كرده. بعد شاید یك دل سیر با بچههایش بازی میكرد. شوهرش كه غرغر میكرد میفهمید دلش میخواهد نازش كشیده شود نه اینكه دعوا راه بیاندازد. آنوقت شاید او میآمد تا زیر جنازهی تو را بگیرد و تو الان داشتی التماس میكردی كه نمرده باشی. التماس میكردی كه برگردی.
خدا بیامرز را از وسط صحن مسجد بر میدارند. نماز میت را خواندهاند و حالا باید بگذارندش توی ماشین نعشكشی كه برود...
برمیگردی طرف خانه. از روی دوش مردم. از وسط صحن مسجد و جلوی پای نمازگزار ها. از توی ماشین نعشكشی.
توی راه چشم چران شدی. همه دارند راه خودشان را میروند و تو زلزل این جوانههای سبز كمرنگ سر شمشادهای كنار خیابان را نگاه میكنی كه انگار هیچ بهاری اینقدر جلب توجه نمیكردند. عین آدمی كه دنبال نشتی گاز بگردد مدام بو میكشی. تقصیر تو نیست. هوا یك بویی دارد كه انگار قبل از تشییع خدابیامرز زن همسایه، نداشت. از خیابان كه رد میشوی به دیدنیها و بوئیدنیها فكر میکنی.
به ماشینها و ترمزها. به سكتهها و رگهای نزدیك قلب. به التماس مردهای روی دوش مردم كه هیچوقت نتیجه نخواهد داد. فكر میكنی دوتا كتاب امانتی دوسالی هست دستت مانده. یادت باشد پس بدهی. یك لیست كار نكرده هم داری از سال پیش كه وقتی مادر بزرگ مرد و از تشییعاش بر میگشتی نوشتی.
صدای جیغ و گریه كه كم میشود برانكارد را بلند میكنند. تو هم دنبال جمعیت راه میافتادی برای ثوابش.
با خودت فكر میكنی اگر ماشین، دیشب به جای او میزد به تو... شاید الان داشت غذا درست میكرد شاید یك كتاب دستش بود و همینطور كه پیاز داغ را تفت میداد میخواندش و چشمهایش برق میزد كه حرف نویسنده را درك كرده. بعد شاید یك دل سیر با بچههایش بازی میكرد. شوهرش كه غرغر میكرد میفهمید دلش میخواهد نازش كشیده شود نه اینكه دعوا راه بیاندازد. آنوقت شاید او میآمد تا زیر جنازهی تو را بگیرد و تو الان داشتی التماس میكردی كه نمرده باشی. التماس میكردی كه برگردی.
خدا بیامرز را از وسط صحن مسجد بر میدارند. نماز میت را خواندهاند و حالا باید بگذارندش توی ماشین نعشكشی كه برود...
برمیگردی طرف خانه. از روی دوش مردم. از وسط صحن مسجد و جلوی پای نمازگزار ها. از توی ماشین نعشكشی.
توی راه چشم چران شدی. همه دارند راه خودشان را میروند و تو زلزل این جوانههای سبز كمرنگ سر شمشادهای كنار خیابان را نگاه میكنی كه انگار هیچ بهاری اینقدر جلب توجه نمیكردند. عین آدمی كه دنبال نشتی گاز بگردد مدام بو میكشی. تقصیر تو نیست. هوا یك بویی دارد كه انگار قبل از تشییع خدابیامرز زن همسایه، نداشت. از خیابان كه رد میشوی به دیدنیها و بوئیدنیها فكر میکنی.
به ماشینها و ترمزها. به سكتهها و رگهای نزدیك قلب. به التماس مردهای روی دوش مردم كه هیچوقت نتیجه نخواهد داد. فكر میكنی دوتا كتاب امانتی دوسالی هست دستت مانده. یادت باشد پس بدهی. یك لیست كار نكرده هم داری از سال پیش كه وقتی مادر بزرگ مرد و از تشییعاش بر میگشتی نوشتی.