خانم جون و خدا
انگاری نعوذبالله خدا نشسته جلو مادربزرگ ما و خانم جون داره باهاش درددل میکنه. میگه و میشنوه.
تاریخ انتشار:
848 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
خدا رحمت کنه رفتگان شما رو. ما یه مادربزرگی داشتیم ماه بود. یعنی نیگاش که می کردی جون می گرفتی. بس که نورانی بود این زن. ما بهش می گفتیم خانم جون. یه فامیل بود و یه خانم جون ما. نور به قبرش بباره.
یادمه بم که زلزله اومد، صبح که خبر رو از اخبار گفتن، تا شنید، یه طوری مثل اینایی که برق گرفتتشون از جاش پا شد و همینطوری که زیر لب یه چیزایی زمزمه می کرد، رفت سمت اتاقش. اینقدر هول بود که قرص صبحش رو که مامان براش گذاشته بود کنار دستش نخورد و رفت. بعد یه پنج شش دقیقه ای کنجکاو شدم برم یه سری به اتاقش بزنم. در نیمه باز بود. از لای در می شد خانم جون رو دید که با اون چادر نماز با گلای آبی و سبزش نشسته سر سجادش و از تکون هایی که به جلو و عقب می خورد می شد فهمید که مشغول دعاست. ولی نه وقت نماز بود و نه روز خاصی بود که خانم جون مشغول اعمالش باشه. گوشهام رو تیز کردم که بشنوم چی داره زمزمه می کنه. داشت با خدا یه جورایی مثکه دعوا می کرد. گله داشت. ازش شکایت می کرد که چرا زلزله فرستاده سر این مردم بیگناه. ماتم برده بود. گیج شده بودم. انگاری نعوذبالله خدا نشسته جلو مادر بزرگ ما و خانم جون داره باهاش درد دل می کنه. میگه و می شنوه.
نه اینکه بگم خانم جون ناشکر بود یا از تقدیر خدا شکایت داشت ها، نه. اینجوری بود که خدا رو حاضر تو همه ی زندگیش کرده بود، هر چیزی که می شد، اول نفری که بهش شکایت می کرد یا اینکه درد دلش رو بهش می گفت، خدا بود. همه چی رو باهاش در میون می ذاشت و خدا رو همش دخیل می کرد. باید می دیدیش تا بفهمی چی می گم. خانم بود. نور به قبرش بباره.
یادمه بم که زلزله اومد، صبح که خبر رو از اخبار گفتن، تا شنید، یه طوری مثل اینایی که برق گرفتتشون از جاش پا شد و همینطوری که زیر لب یه چیزایی زمزمه می کرد، رفت سمت اتاقش. اینقدر هول بود که قرص صبحش رو که مامان براش گذاشته بود کنار دستش نخورد و رفت. بعد یه پنج شش دقیقه ای کنجکاو شدم برم یه سری به اتاقش بزنم. در نیمه باز بود. از لای در می شد خانم جون رو دید که با اون چادر نماز با گلای آبی و سبزش نشسته سر سجادش و از تکون هایی که به جلو و عقب می خورد می شد فهمید که مشغول دعاست. ولی نه وقت نماز بود و نه روز خاصی بود که خانم جون مشغول اعمالش باشه. گوشهام رو تیز کردم که بشنوم چی داره زمزمه می کنه. داشت با خدا یه جورایی مثکه دعوا می کرد. گله داشت. ازش شکایت می کرد که چرا زلزله فرستاده سر این مردم بیگناه. ماتم برده بود. گیج شده بودم. انگاری نعوذبالله خدا نشسته جلو مادر بزرگ ما و خانم جون داره باهاش درد دل می کنه. میگه و می شنوه.
نه اینکه بگم خانم جون ناشکر بود یا از تقدیر خدا شکایت داشت ها، نه. اینجوری بود که خدا رو حاضر تو همه ی زندگیش کرده بود، هر چیزی که می شد، اول نفری که بهش شکایت می کرد یا اینکه درد دلش رو بهش می گفت، خدا بود. همه چی رو باهاش در میون می ذاشت و خدا رو همش دخیل می کرد. باید می دیدیش تا بفهمی چی می گم. خانم بود. نور به قبرش بباره.