پدرم، خودم و ... پسرم!
وقتی بزرگ شدم و خانواده دار شدم، اجازه نمی دم مشکلات و سختی های محل کارم به داخل خونه هم کشیده بشه.
تاریخ انتشار:
550 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
از موقعی که تقریباً یاد گرفتم به اتفاقای دور و برم دقت کنم و ازشون برای زندگی خودم الگو بردارم شاید زمان زیادی بگذره اما ریز به ریزش توی ذهنم هست. مثلاً یادمه بابام همیشه صبح خروسخون می رفت شرکت و ساعت ده یازده شب بر میگشت خونه. یه شب با رفقاش استخر بود. یه شب با همدورهایهاش جلسه داشتن. یه شب حسابای شرکت جور در نیومده بود و یه شب هم لابد عادت کرده بود که دیر بیاد خونه. خلاصه ما که شاممون رو خورده بودیم، اونم میرفت سر یخچال و یه چند تا لقمهای ناخونک به غذای سرد میزد. بعدشم کنترل توی دستش بود و از این کانال به اون کانال تا بالاخره چشماش گرم بشه و جلوی تلویزیون خوابش بره.
همهمون می دونستیم که اگر بنا باشه راجع به موضوعی حرف بزنیم الآن – توی این فاصله - قطعاً وقتش نیست. بابا خستهس. توقعی هم برای محبت و پرسوجوی احوالمون نداشتیم. جوابها هم از پیش تعیینشده و معلوم بود برامون. تجربههای قبلی نشون داده بود که جواب اینه: "بابا جون! بذارید برای یه وقت دیگه. الآن اصلاً روی مودش نیستم". اگرم میگفتیم: "خب پس کی قراره وقتش برسه؟" با صدای یه کم بلندتر میگفت: "نمیبینید دارم از خستگی میمیرم؟ برا شماها دارم از صبح تا شب جون میکنم؛ جوابم اینه؟" این بود که کلاً فهمیده بودیم سکوت، مناسبترین و کارسازترین تعامل خانوادگیمونه.
پیش خودم هر شب میگفتم وقتی بزرگ شدم و مرد شدم دیگه تا عصر بیشتر سر کار نمیمونم. زود میرم خونه. یه شاخه گل رز برای خانومم میخرم و تا آخر شب به درس و مشق و کارهای بچهها میرسم. آخرش هم خیلی صمیمی دور هم جمع میشیم و شام میخوریم. میگفتم وقتی بزرگ شدم و خانوادهدار شدم، اجازه نمیدم مشکلات و سختیهای محل کارم به داخل خونه هم کشیده بشه.و ... هزارتا آرزوی کوچیک و بزرگ قشنگ دیگه!
میز کارم لرزید. شما یک پیام جدید دارید. از: فاطمه. متن پیام: "غذات سرد شده بود. گذاشتم یخچال. اومدی، گرمش کن بخور. شبت بخیر." زمان دریافت پیام: ۳۰ دقیقه ی بامداد.
همهمون می دونستیم که اگر بنا باشه راجع به موضوعی حرف بزنیم الآن – توی این فاصله - قطعاً وقتش نیست. بابا خستهس. توقعی هم برای محبت و پرسوجوی احوالمون نداشتیم. جوابها هم از پیش تعیینشده و معلوم بود برامون. تجربههای قبلی نشون داده بود که جواب اینه: "بابا جون! بذارید برای یه وقت دیگه. الآن اصلاً روی مودش نیستم". اگرم میگفتیم: "خب پس کی قراره وقتش برسه؟" با صدای یه کم بلندتر میگفت: "نمیبینید دارم از خستگی میمیرم؟ برا شماها دارم از صبح تا شب جون میکنم؛ جوابم اینه؟" این بود که کلاً فهمیده بودیم سکوت، مناسبترین و کارسازترین تعامل خانوادگیمونه.
پیش خودم هر شب میگفتم وقتی بزرگ شدم و مرد شدم دیگه تا عصر بیشتر سر کار نمیمونم. زود میرم خونه. یه شاخه گل رز برای خانومم میخرم و تا آخر شب به درس و مشق و کارهای بچهها میرسم. آخرش هم خیلی صمیمی دور هم جمع میشیم و شام میخوریم. میگفتم وقتی بزرگ شدم و خانوادهدار شدم، اجازه نمیدم مشکلات و سختیهای محل کارم به داخل خونه هم کشیده بشه.و ... هزارتا آرزوی کوچیک و بزرگ قشنگ دیگه!
میز کارم لرزید. شما یک پیام جدید دارید. از: فاطمه. متن پیام: "غذات سرد شده بود. گذاشتم یخچال. اومدی، گرمش کن بخور. شبت بخیر." زمان دریافت پیام: ۳۰ دقیقه ی بامداد.