آینده یعنی دقیقاً کی؟
همهمان داریم زندگی میکنیم. لااقل اسمش را یدک میکشیم که "زندهایم". من دانشجوام، آن یکی کارمند، دیگری مدیر، معاون، معلم، نویسنده، خبرنگار، آهنگر، بازیگر... . همین طور بگیر برو تا همه. تا دانشآموز و حتی قضیه تا آن کودک ِ پیش دبستانی و مهدکودکی هم بیخ پیدا کرده؛ این یدک کشی ِ زنده بودن و این گونه زندگی کردن. همه صبح؛ حتیالمقدور صبح خیلی زود، بیدار میشویم؛ اصلا درستش هم همین است.
از قدیم گفتهاند: سحرخیز باش تا کامروا باشی! کاری نداریم... بعد طبق یک برنامهی داده شده از قبل سر و وضعمان را مرتب میکنیم و صبحانهای را که از قبل همهی عالم میدانند چیست را با یا شاید هم بی هم، یک جوری سرهمبندی میکنیم و نخود نخود هر که رود سر کار و مشغلهی خود. تا کی؟ خب این تا کی متفاوت است بین افراد. بعضیها تا ظهر کارشان تمام میشود. بعضیها تا عصر. بعضیها بعد از عصر. بعضیترها هم که کلاً از همان صبح ازهفت دولت آزاد بودهاند برای خودشان و تا ظهر خوابیدهاند و تازه بیدار شدهاند و دارند چشمهاشان را میمالند و کاری نداریم... بعضیها هم تا شب و خیلی بعدتر از شب هنوز سر کارند و تا پلکهایشان سنگین نشود و احساس ِ مرگ نکنند قصد بازگشت نمیکنند.
خلاصه اینکه بالاخره در زمانی، ساعتی، وقتی، هر چند دور، هر چند دیر، همه دور هم جمع میشوند. ولی چه دور هم جمع شدنی که یکی جلوی تلویزیون است. آن یکی میخ ِ کامپیوتر. یکی درگیر پخت و پز. یکی هم خسته و خواب. وقت ِ شام میشود: خب به سلامتی قرار است همه دور هم جمع شوند. سعادت اجباری! گوش خواباندهام تا بلکه دیالوگی، حرفی، حدیثی، تعارفی بشنوم. ولی هیچ ِ هیچ! نهایتش میشود: ظرف سالاد رو بده یا یه لیوان آب بریز.
«حق نداری نا امیدیات را تکثیر کنی»؛ این را آرمان میگوید و من نمیخواهم غمی منتشر کنم ولی دور و اطراف هرچه نگاه میکنم جز تکرار ِ مکرر این صحنهها و بیتفاوتیها و سردیها چیز ِ انرژیده و نیروزایی نمیبینم؛ جز همین نوشابههای پشتِ ویترین مغازه!
هی دارم فکر میکنم ما برای چه به این دنیا آمدیم؟ پیشرفت و تکنولوژی را برای کدام بخش زندگيمان خلق کردیم؟ قرار بود به کجا برسیم؟ حالا چی؟ قرار است چه فتحالفتوحی کنیم با این فردیتِ بزرگشدهمان؟ کجا رفت آن همه حرفهای قشنگِ معلمها و کتابها که همدیگر را دوست داشته باشید. که به خواهر و برادر خود کمک کنید. به پدر و مادر خود احترام بگذارید. به دیدن خویشان و نزدیکان بروید و اوووووه! کلی گزارهی شبیه به اینها. شاید یک روز قرار بود تکنولوژی کارمان را سریعتر کند که بیشتر به زندگیمان برسیم. بیشتر کنار هم باشیم. ولی الآن اگر وسیلهای کار را آسان میکند و سریع؛ به این خاطر است که زودتر از شر آن کار خلاص شویم و برویم دنبالِ کارهای عقبافتادهترمان که گویی هیچوقت تمامی ندارند و من نمیدانم چرا این آیندهای که قرار است همه درونش شاد باشند و راضی، مدام شیفت میشود به آینده!