قفس، قفسه!
گفتم که صبر کن. وختش که بشه خودم نجاتت میدم. حالا وختشه!
تاریخ انتشار:
555 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
از وقتی بابا طوطی را خریده بود و با آن قفس خاکستری رنگ مکعبی شکل آورده بود در خانه، هیوا بق کرده بود یک گوشه و حسابی کمحرف شده بود. گاهی میرفت زیر گوش عسل و چیزی می گفت – این اسمی بود که خودش برای طوطی گذاشته بود – و گاهی یک ساعتی مینشست خیره نگاهش میکرد و وقتی نگاهت را به او میدوختی، یواش، اشکِ حلقه زده دور چشمهایش را پاک میکرد.
درست از همان روز هم بود که سعی میکرد نگاهش را از بابا بدزدد؛ درست مثل وقتهایی که هیوا شکلاتی چیزی خواسته باشد و جواب "نه" شنیده باشد! این در حالی بود که بابا طوطی را مثلا برای هیوا، هدیه خریدهبود. بابا که از سر کار خسته و کوفته میآمد دیگر خبری از شیطنتها و بلبلزبانیهای همیشگی نبود؛ سلام بیشوقی حوالهی بابا میکرد و میدوید توی اتاق؛ هیچکس را هم به دنیای کودکیاش راه نمیداد تا بلکه کسی بفهمد قضیه چیست!
یک روز هاله که هفت هشت سالی بزرگتر بود؛ شنید هیوا دارد بابت قفس تنگ و دلگیر عسل، دلداریاش میدهد؛ انگار گنج قارون پیدا کردهبود؛ با ذوق قصه را به مادر گفت.
فردا، بابا با کلی خوشحالی یک قفس بزرگ سفید، از اینهایی که شمایل تاج محل دارند، برای عسل خریده بود، شاید هم برای هیوا. در که باز شد، با ذوق گفت: "هیوا خانمی! دخمل بابا ؟! کجایی؟!"
هیوا به سمت در میآمد که شنید: "بیا ببین برای عسلت چی خریدم؟! یه خونهی دنج که دیگه دلش توش نگیره!"
ذوق برای چند ثانیه چشمان هیوا را پر از برق کرد؛ اما زیاد طول نکشید؛ باز همان حسرت سابق دوید و کنج چشم هیوا نشست. به رسم ادب، تشکری کرد و بعد با کمک مامان، عسل را برد توی خانهی جدید. وقتی از این قفس به آن قفسش می کردند توی گوشش چیزی گفت که مادر فقط چند حرفش را شنید " سب... اشته...وخ...شه...جا...مید..."
دو سه روز بعد، با تکرار همان بیحوصلگیها و بقکردنها و کمحرفشدنها، مامان و بابا تصمیم گرفتند وقتهایی که در و پنجرهها بستهاند، عسل را از قفس بیرون بیاورند. هرچند دیگر قفسی در کار نبود ... اما غصهی هیوا تمام نشد که نشد!
بالاخره موعدش رسید. یک روز که هیوا مریض بود و مدرسه نرفته بود، هاله و بابا هر کدام دنبال مدرسه و کار خودشان بودند و مادر هم با خانم همسایه گپ میزد.
هیوا آرام در قفس عسل را باز کرد و گفت: "گفتم که صبر کن. وختش که بشه خودم نجاتت میدم. حالا وختشه!" هیوا هنوز جلوی پنجرهی باز بود که مادر برگشت؛ و با دیدن قفس خالی نگاه پر از پرسشش را به هیوا انداخت.
هیوا چشمان پر از شیطنتش را پایین انداخت و گفت" بزرگ و کوچیک نداره که؛ قفس قفسه!"
درست از همان روز هم بود که سعی میکرد نگاهش را از بابا بدزدد؛ درست مثل وقتهایی که هیوا شکلاتی چیزی خواسته باشد و جواب "نه" شنیده باشد! این در حالی بود که بابا طوطی را مثلا برای هیوا، هدیه خریدهبود. بابا که از سر کار خسته و کوفته میآمد دیگر خبری از شیطنتها و بلبلزبانیهای همیشگی نبود؛ سلام بیشوقی حوالهی بابا میکرد و میدوید توی اتاق؛ هیچکس را هم به دنیای کودکیاش راه نمیداد تا بلکه کسی بفهمد قضیه چیست!
یک روز هاله که هفت هشت سالی بزرگتر بود؛ شنید هیوا دارد بابت قفس تنگ و دلگیر عسل، دلداریاش میدهد؛ انگار گنج قارون پیدا کردهبود؛ با ذوق قصه را به مادر گفت.
فردا، بابا با کلی خوشحالی یک قفس بزرگ سفید، از اینهایی که شمایل تاج محل دارند، برای عسل خریده بود، شاید هم برای هیوا. در که باز شد، با ذوق گفت: "هیوا خانمی! دخمل بابا ؟! کجایی؟!"
هیوا به سمت در میآمد که شنید: "بیا ببین برای عسلت چی خریدم؟! یه خونهی دنج که دیگه دلش توش نگیره!"
ذوق برای چند ثانیه چشمان هیوا را پر از برق کرد؛ اما زیاد طول نکشید؛ باز همان حسرت سابق دوید و کنج چشم هیوا نشست. به رسم ادب، تشکری کرد و بعد با کمک مامان، عسل را برد توی خانهی جدید. وقتی از این قفس به آن قفسش می کردند توی گوشش چیزی گفت که مادر فقط چند حرفش را شنید " سب... اشته...وخ...شه...جا...مید..."
دو سه روز بعد، با تکرار همان بیحوصلگیها و بقکردنها و کمحرفشدنها، مامان و بابا تصمیم گرفتند وقتهایی که در و پنجرهها بستهاند، عسل را از قفس بیرون بیاورند. هرچند دیگر قفسی در کار نبود ... اما غصهی هیوا تمام نشد که نشد!
بالاخره موعدش رسید. یک روز که هیوا مریض بود و مدرسه نرفته بود، هاله و بابا هر کدام دنبال مدرسه و کار خودشان بودند و مادر هم با خانم همسایه گپ میزد.
هیوا آرام در قفس عسل را باز کرد و گفت: "گفتم که صبر کن. وختش که بشه خودم نجاتت میدم. حالا وختشه!" هیوا هنوز جلوی پنجرهی باز بود که مادر برگشت؛ و با دیدن قفس خالی نگاه پر از پرسشش را به هیوا انداخت.
هیوا چشمان پر از شیطنتش را پایین انداخت و گفت" بزرگ و کوچیک نداره که؛ قفس قفسه!"