به دلتنگی خوشامد بگو!
دلتنگی، یکی از امدادهای غیبی است. دلتنگی هم مثل درد، قاصدی است که به ما، خبر از خطری میدهد ...
تاریخ انتشار:
1186 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
اگر گاهی، توفیقی نصیبتان شد و دلتان گرفت، قدرش را بدانید. دلتنگی، یکی از امدادهای غیبی است. و یکی از مصداق های آن آیه است که: "چه بسا از چیزی بدتان بیاید، اما برایتان خوب باشد".
دلتنگی هم مثل درد، قاصدی است که به ما، خبر از خطری میدهد که در جایی از وجودمان، رخنه کرده. درد نعمت است، چون اگر رگی در جایی از تنمان باز شود، و دردی احساس نکنیم، آن قدر از آن خون میرود که میمیریم.
اگر کسی دیگر دردی احساس نکرد، باید برایش نگران شد. چنین آدمی بیشتر از یک نوزاد، در معرض خطر است. دچار خونریزی داخلی شد، چطور بفهمد؟ اگر یک غده سرطانی در جایی از بدنش در حال بزرگشدن باشد چه؟ اگر استخوانی شکسته باشد چه؟ اما او، هیچکدام از اینها را حس نمیکند.
حکایت آدم بیدردی که دلتنگ نمیشود هم همین است. شاید در جایی از روحش، خونریزی داخلی داشته باشد. شاید یک غده سرطانی در دلش در حال بزرگشدن باشد. شاید با دست و پا زدن در منجلابهای زندگی این دنیا، جانش عفونت کرده باشد و در حال پوسیدن باشد.
اما او، هر بلایی هم که به سرش بیاید، دلش نمیگیرد؛ خواه دل کسی را شکسته باشد، خواه حق کسی را پایمال کرده باشد، خواه دروغی گفته باشد... نمیفهمد یک جای کار میلنگد. نمیفهمد دارد تباه میشود.
روح، به زبان دلتنگی، با ما حرف میزند. اما نمیتواند بگوید دقیقاً کجایش درد میکند؛ پیداکردن جای زخم را به دوش خودمان میگذارد.
درد را میتوان با مسکّن ساکت کرد، اما درمان نمیشود. راههایی هم برای سرکوب دلتنگیها هست، اما فراموشی، دردی را درمان نمیکند.
هر چه بیشتر دلتنگیها را سرکوب کنید، بیحستر میشوید. اول دلتنگی را فراموش میکنید، بعد دلیلش را، بعد، کم کم، خودتان را...
دلتنگی هم مثل درد، قاصدی است که به ما، خبر از خطری میدهد که در جایی از وجودمان، رخنه کرده. درد نعمت است، چون اگر رگی در جایی از تنمان باز شود، و دردی احساس نکنیم، آن قدر از آن خون میرود که میمیریم.
اگر کسی دیگر دردی احساس نکرد، باید برایش نگران شد. چنین آدمی بیشتر از یک نوزاد، در معرض خطر است. دچار خونریزی داخلی شد، چطور بفهمد؟ اگر یک غده سرطانی در جایی از بدنش در حال بزرگشدن باشد چه؟ اگر استخوانی شکسته باشد چه؟ اما او، هیچکدام از اینها را حس نمیکند.
حکایت آدم بیدردی که دلتنگ نمیشود هم همین است. شاید در جایی از روحش، خونریزی داخلی داشته باشد. شاید یک غده سرطانی در دلش در حال بزرگشدن باشد. شاید با دست و پا زدن در منجلابهای زندگی این دنیا، جانش عفونت کرده باشد و در حال پوسیدن باشد.
اما او، هر بلایی هم که به سرش بیاید، دلش نمیگیرد؛ خواه دل کسی را شکسته باشد، خواه حق کسی را پایمال کرده باشد، خواه دروغی گفته باشد... نمیفهمد یک جای کار میلنگد. نمیفهمد دارد تباه میشود.
روح، به زبان دلتنگی، با ما حرف میزند. اما نمیتواند بگوید دقیقاً کجایش درد میکند؛ پیداکردن جای زخم را به دوش خودمان میگذارد.
درد را میتوان با مسکّن ساکت کرد، اما درمان نمیشود. راههایی هم برای سرکوب دلتنگیها هست، اما فراموشی، دردی را درمان نمیکند.
هر چه بیشتر دلتنگیها را سرکوب کنید، بیحستر میشوید. اول دلتنگی را فراموش میکنید، بعد دلیلش را، بعد، کم کم، خودتان را...