دستان پدرانه!
تا هر کجا نوشتهاند بهشت زیر پای مادران است، در ادامهاش بنویسیم در دستان پدران هم.
تاریخ انتشار:
523 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
راستش را بخواهید پروژهی عکاسیام باعث و بانیاش شد. برای پروژهام باید میگشتم در سطح شهر و توی پارک و کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو و خلاصه همهجا از دست مردهای میانسال عکس میگرفتم. صاحبان این دستها باید از همه قشری انتخاب میشدند؛ کارگرها، نویسندهها، پزشکها، خیاطها، بقالها، عطارها، کفاشها، نقاشها، قصابها، رانندهها، بیکارها و همه.
صبحها از خانه میزدم بیرون و شب برمیگشتم و مستقیم میرفتم توی اتاقم سروقت عکسها. دستها همه زندگیام شده بودند. توی خانه نه با کسی حرف میزدم، نه باهاشان غذا میخوردم، نه مهمانی میرفتم، نه در جمع مهمانها حاضر میشدم. از آنجایی هم که از چند وقت قبل با پدرم حرفم شده بود عمداً خودم را از آنچه بودم مشغولتر نشان میدادم تا کمتر همدیگر را ببینیم. فکر میکردم حالا که حرف همدیگر را نمیفهمیم، پس بهتر است هرکس برود پی زندگی خودش. من دنبال کار خودم باشم و او هم دنبال کار خودش و این وسط هر چه کمتر حرف بزنیم به نفع هردویمان است. تلاشهای مادرم هم برای بهبود رابطه من و پدرم بیفایده بود و از او اصرار که بیا برو از پدرت معذرتخواهی کن و او بزرگتر است و اینجور حرفها و از من انکار.
خلاصه از خانواده بریده بودم و سرم به عکسها گرم بود تا آن روز، که پدر حالش بد شد و چون مادر تنها بود مجبور شدم باهاشان بروم بیمارستان. دکتر گفت حالش آنقدرها بد نیست و با یک سرم و یکی دو روز استراحت بهتر میشود. مادر را راه ندادند که موقع سرم زدن پیش پدر باشد و من را که ترجیح میدادم بروم از دست دکترها عکس بیندازم راضی کرد تا بروم پیش پدر تا سرمش تمام شود.
داشتم دوربین را تنظیم میکردم که حداقل از دست مریضها عکس بیندازم که یکهو نگاهم به دست پدرم افتاد. خشکم زد. من که روز و شب این همه به دست مردم خیره میشدم چطور حتی یک بار هم به دست پدرم دقت نکرده بودم! چقدر حرف داشت دستش برای گفتن.
حالا اگر به من باشد میگویم باید همهی کتابها و مقالهها و نوشتهها را جمع کرد تا اصلاحشان کنیم. تا هر کجا نوشتهاند بهشت زیر پای مادران است، در ادامهاش بنویسیم در دستان پدران هم.
صبحها از خانه میزدم بیرون و شب برمیگشتم و مستقیم میرفتم توی اتاقم سروقت عکسها. دستها همه زندگیام شده بودند. توی خانه نه با کسی حرف میزدم، نه باهاشان غذا میخوردم، نه مهمانی میرفتم، نه در جمع مهمانها حاضر میشدم. از آنجایی هم که از چند وقت قبل با پدرم حرفم شده بود عمداً خودم را از آنچه بودم مشغولتر نشان میدادم تا کمتر همدیگر را ببینیم. فکر میکردم حالا که حرف همدیگر را نمیفهمیم، پس بهتر است هرکس برود پی زندگی خودش. من دنبال کار خودم باشم و او هم دنبال کار خودش و این وسط هر چه کمتر حرف بزنیم به نفع هردویمان است. تلاشهای مادرم هم برای بهبود رابطه من و پدرم بیفایده بود و از او اصرار که بیا برو از پدرت معذرتخواهی کن و او بزرگتر است و اینجور حرفها و از من انکار.
خلاصه از خانواده بریده بودم و سرم به عکسها گرم بود تا آن روز، که پدر حالش بد شد و چون مادر تنها بود مجبور شدم باهاشان بروم بیمارستان. دکتر گفت حالش آنقدرها بد نیست و با یک سرم و یکی دو روز استراحت بهتر میشود. مادر را راه ندادند که موقع سرم زدن پیش پدر باشد و من را که ترجیح میدادم بروم از دست دکترها عکس بیندازم راضی کرد تا بروم پیش پدر تا سرمش تمام شود.
داشتم دوربین را تنظیم میکردم که حداقل از دست مریضها عکس بیندازم که یکهو نگاهم به دست پدرم افتاد. خشکم زد. من که روز و شب این همه به دست مردم خیره میشدم چطور حتی یک بار هم به دست پدرم دقت نکرده بودم! چقدر حرف داشت دستش برای گفتن.
حالا اگر به من باشد میگویم باید همهی کتابها و مقالهها و نوشتهها را جمع کرد تا اصلاحشان کنیم. تا هر کجا نوشتهاند بهشت زیر پای مادران است، در ادامهاش بنویسیم در دستان پدران هم.