نزاع در چهارراه

نزاع در چهارراه

عین صورت زینب من، وقتی صبح‌ها از خواب بیدار میشه، کثیف و دوست‌داشتنی بود!
نویسنده: ناصر مجلسی راد
تاریخ انتشار:
528 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
هنوز به تقاطع نرسیده‌بودم. دیگه مطمئن شدم که سرعت ماشین اجازه‌ی رد شدن از چراغ سبز رو قبل از ۳ ثانیه‌ی روی ثانیه شمار نمی‌ده. پس خلاص کردم و گذاشتم با حداقل مصرف سوخت به راه خودش ادامه بده. توی خط مقدم، پشت خطوط پر رنگ عابر پیاده ترمز کردم. ۹۰ ثانیه برعکس ... ذهنم رفت سراغ خط شروع مسابقات فرمول یک و موتوجی پی. "باید سبز که شد از همه جلو بزنم و ...". صدای ضربه‌ی آروم دست به شیشه‌ی کنارم از جا تکونم داد. یه خانم میان‌سال که یه دختر بچه‌ی سه یا چهار ساله هم توی بغلش بود. دستش رو از زیر چادر مشکی‌ش –طوری که مچش دیده نشه- بیرون آورده‌بود و سمت من دراز کرده بود. بخار نفس‌هاش هم داشت روی شیشه نقش می‌بست. یعنی داشت یک سری جملات می‌گفت که صدای رادیو پیام اجازه شنیدنش رو بهم نمی‌داد ... شب سردی‌ ست و من افسرده، راه دوری ست و پایی خسته...

"آخی! چه بچه‌ی معصومی داره! هم سن‌های زینب من باید باشه احتمالاً. حتماً خانومه معتاده یا شاید هم شوهرش معتاده که مجبورش کرده بیاد تو این سوز و سرما گدایی بکنه."

یه حساب‌کتابی کردم؛ دیدم اگر هر چراغ ۵ تا ماشین و هر ماشین حداقل ۵۰۰ تومن بهش بدن، این خانمه هم ۸ ساعت بیشتر کار نکنه، خرج در‌رفته می‌شه از قرار ساعتی ... "نهههههه! خر نشی ها؟ این درآمدش چند برابر بالا تر از خط فقریه که بانک مرکزی اعلام کرده!!!"

صدای رادیو رو بیشتر کردم: فکر تاریکی و این ویرانی، بی‌خبر آمد تا به دل من ...

"حالا از کجا معلوم ۵ تا ماشین کمکش کنن؟ اصلاً مگه همین الان از این هفت هشت تا ماشین پشت چراغ چند تاشون کمکش کردن؟ از کجا معلوم بهش پول خورد و سکه ندن؟ اصلاً از کجا معلوم بتونه تو این سوز و سرما، ۸ ساعت دوام بیاره؟ ... ."

"حالا اگر من بهش کمک کنم پس دارم به اعتیادشون دامن می‌زنم یعنی؟ اصلاً شاید اینها عضو همون باندهایی هستن که برنامه شوک نشون داد. نه بابا! قیافه این خانمه که به این حرف‌ها نمی‌خوره."

دو تا لشکر داشتن تو ذهنم حسابی با هم درگیر می‌شدن. فکرمی‌کنم که جنگ داشت مغلوبه می‌شد که یكهو چشمم به صورت معصوم دخترک توی بغل اون خانم افتاد. عین صورت زینب من، وقتی صبح‌ها از خواب بیدار میشه، کثیف و دوست‌داشتنی بود. تصمیمم رو گرفتم و دستم رو کردم توی جیبم تا یه اسکناس نه خیلی درشت، نه خیلی خورد گیربیارم که ... "مردیکه! مگه کوری نمی‌بینی چراغ سبز شده؟" . دستم رو کشیدم و بردم سمت دنده. باید راه می‌افتادم ... رادیو داشت می‌خوند... خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟ قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟...

آره! جنگ مغلوبه شده بود. فریب دشمنی رو خورده بودم که دنبال فرصت‌گرفتن و وقت‌کشی بود. کاش این چراغ قرمز وقت اضافه داشت...

رسول اکرم (ص): اغتنموا الفرص، فانها تمرّ مرّ السحاب
فرصت‌ها را غنیمت شمارید که همچون ابر می‌گذرند.


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: