نامهی عاشقانه
گاه تا یک ساعت آرام آرام میخواندش و اشک میریخت، میبوسید و آه میکشید.
تاریخ انتشار:
555 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
تا رفتم سمتش، خیلی فرز و سریع آن کاغذ را لای قرآنش گذاشت و زیپ قرآن جیبیاش را کشید. خیلی شبهای دیگر هم دیده بودم که چهطور با یک حالت خاصی انگار نامهی نامزدش باشد، گاه تا یک ساعت آرامآرام میخواندش و اشک میریخت، میبوسید و آه میکشید.
«مرضیه ساریس» تنها دختر یک خانوادهی دانمارکی بود و سه سالی میشد که آمده بود جامعة الزهراء؛ تا به قول خودش درس تشیع بخواند.
"مرضیه جان! اگر ناراحت نمیشی، میخواستم بدونم این مال کیه؟ ... همین دیگه، همین نامهای که لای قرآنت مخفی کردی!"
مکثی کرد و سرش را انداخت پایین و در حالی که صدایش میلرزید گفت: «علی».
با چه حرارتی میگوید علی، باید از برادرهای طلبهای باشد که در مرکز اعزام مبلغاند. در هفته، دو سه باری میشود که میآیند مرضیه را میبرند برای ترجمه و این حرفها. حتماً همانجا آشنا شده با این علی آقا. ما را بگو که به خیالمان مرضیه خانم حسابی سرش توی درس و بحث است و اصلاً اهل این حرفها نیست.
ـ شیطون! پس چرا نگفته بودی؟ یعنی ما این قدر نامحرمیم؟ خیلی دوستش داری؟ نه؟
طوری نگاهم میکند، انگار اصلاً نمیفهمد چه میگویم. "حالا بگذار وقتی ته و توی قضیه رو درآوردم، آن وقت به خدمتت میرسم خانم!"
صبح زود درس برداشته بود و میرفت سر کلاس. مثل برق از جا پریدم و با هزار تا توجیه که این دختر غریب است و من که دوستش هستم باید برایش خواهری کنم، رفتم سر کیفش و همان قرآن جیبی را از داخل کیفش آوردم بیرون... . تمام تنم داغ شده است. قلبم دارد از دهانم میزند بیرون. انگار دارم از دیوار کسی بالا میروم. این هم همان نامهی کذا... . وای... اینکه ... انگار کسی یک سطل آب یخ ریخته باشد روی سرم. قطرههای اشکم ریخت روی نامه؛ و نوشتههای نامهی علی در نظرم محو شد. دوباره از بالا شروع کردم به خواندن: اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیء..... ای وای مرضیه!!
«مرضیه ساریس» تنها دختر یک خانوادهی دانمارکی بود و سه سالی میشد که آمده بود جامعة الزهراء؛ تا به قول خودش درس تشیع بخواند.
"مرضیه جان! اگر ناراحت نمیشی، میخواستم بدونم این مال کیه؟ ... همین دیگه، همین نامهای که لای قرآنت مخفی کردی!"
مکثی کرد و سرش را انداخت پایین و در حالی که صدایش میلرزید گفت: «علی».
با چه حرارتی میگوید علی، باید از برادرهای طلبهای باشد که در مرکز اعزام مبلغاند. در هفته، دو سه باری میشود که میآیند مرضیه را میبرند برای ترجمه و این حرفها. حتماً همانجا آشنا شده با این علی آقا. ما را بگو که به خیالمان مرضیه خانم حسابی سرش توی درس و بحث است و اصلاً اهل این حرفها نیست.
ـ شیطون! پس چرا نگفته بودی؟ یعنی ما این قدر نامحرمیم؟ خیلی دوستش داری؟ نه؟
طوری نگاهم میکند، انگار اصلاً نمیفهمد چه میگویم. "حالا بگذار وقتی ته و توی قضیه رو درآوردم، آن وقت به خدمتت میرسم خانم!"
صبح زود درس برداشته بود و میرفت سر کلاس. مثل برق از جا پریدم و با هزار تا توجیه که این دختر غریب است و من که دوستش هستم باید برایش خواهری کنم، رفتم سر کیفش و همان قرآن جیبی را از داخل کیفش آوردم بیرون... . تمام تنم داغ شده است. قلبم دارد از دهانم میزند بیرون. انگار دارم از دیوار کسی بالا میروم. این هم همان نامهی کذا... . وای... اینکه ... انگار کسی یک سطل آب یخ ریخته باشد روی سرم. قطرههای اشکم ریخت روی نامه؛ و نوشتههای نامهی علی در نظرم محو شد. دوباره از بالا شروع کردم به خواندن: اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیء..... ای وای مرضیه!!