اسباببازی بزرگ
از وقتی کتاب «شازده کوچولو» را خواندم، همیشه از بزرگشدن وحشت داشتم.
بزرگشدن را تحولی شرمآور میدانستم؛ طوریکه از همان موقع، عذاب وجدان داشتم که چرا آن نقاشی اول کتاب را کلاه میبینم، نه یک مار بوآ، که یک فیل را بلعیده است.
از طرف دیگر، کودکی، برایم تبدیل شدهبود به نماد مطلق قداست و معصومیت. فکر میکردم بچهها، هرچه کوچکتر باشند، به خدا نزدیکترند و چیزهایی را حس میکنند که ما بزرگترها از درک آن عاجزیم.
اما هر چه سنّم بیشتر شد، فهمیدم بزرگشدن، آنقدرها هم که "آنتوان دو سن اگزوپری" میگفت، وحشتناک نیست.
آدمها هر چه بزرگتر میشوند، نگرانیشان برای دیگران بیشتر میشود؛ احساس مسئولیت میکنند؛ بیشتر از آنکه به فکر خودشان باشند، نگران بچههایشان، پدر و مادر پیرشان، همسرشان و اطرافیانشان هستند.
اگر امروز "آنتوان دو سن اگزوپری" را میدیدم، به او میگفتم مشکل آدمبزرگهای کتاب «شازده کوچولو»، این نبود که بزرگ شدهبودند. مشکلشان این بود که کودک ماندهبودند. کودکانی که در دنیای کوچک خودشان باقی مانده بودند؛ کودکانی که نفهمیده بودند در برابر زندگی دیگران مسئولند.
مشکل خیلی آدمها، این است که نمیخواهند بزرگ شوند. میخواهند همچنان به بازیهای کودکانهشان ادامه بدهند. دو دستی به دنیا چسبیدهاند، دنیا اسباببازی تمامنشدنی و پر زرق و برقی است.