در به در بهدنبال انسان
فردا اما باز کسی خواهد آمد، کسی که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست.
تاریخ انتشار:
837 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
از دیو و دد ملول بود و با چراغ، گرد شهر میگشت.
در جستوجوی انسان بود. گفتند: نگرد که ما گشتهایم و آنچه میجویی یافت مینشود.
گفت: میگردم، زیرا گشتن از یافتن زیباتر است.
و گفت: قحطی است، نه قحطی آب و نان، که قحطی انسان.
برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانهاش کردند؛ که ما را مگر نمیبینی که منکر انسانی. چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خندهزنان گفت: پیشتر که چشمهایم بستهبود، هیاهو میشنیدم، گمانم این بود که صدای انسان است. چشم که باز کردم اما همهچیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند: حال که ما نه انسانیم، تو بگو این انسان کیست که ما نمیشناسیمش!
گفت: آنکه دریا دریا مینوشد و هنوز تشنه است. آنکه کوه را بر دوشش میگذارند و خم بر ابرو نمیآورد. آنکه نه او از غم، که غم از او میگریزد. آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمیجنگد و از هر طرف که میرود جز او را نمیبیند. آنکه با قلبی شرحهشرحه تا بهشت میرقصد. آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
آنکه سرمایهاش حیرت است و ثروتش بینیازی. آنکه سرش را میدهد، آزادگیاش را اما نه! آنکه در زمین نمیگنجد، در آسمان نیز. آنکه مرگش زندگی است. آنکه خدا را ...
او هنوز میگفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد آمد، کسیکه از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست.
در جستوجوی انسان بود. گفتند: نگرد که ما گشتهایم و آنچه میجویی یافت مینشود.
گفت: میگردم، زیرا گشتن از یافتن زیباتر است.
و گفت: قحطی است، نه قحطی آب و نان، که قحطی انسان.
برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانهاش کردند؛ که ما را مگر نمیبینی که منکر انسانی. چشم بازکن تا انکارت از میانه برخیزد.
خندهزنان گفت: پیشتر که چشمهایم بستهبود، هیاهو میشنیدم، گمانم این بود که صدای انسان است. چشم که باز کردم اما همهچیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند: حال که ما نه انسانیم، تو بگو این انسان کیست که ما نمیشناسیمش!
گفت: آنکه دریا دریا مینوشد و هنوز تشنه است. آنکه کوه را بر دوشش میگذارند و خم بر ابرو نمیآورد. آنکه نه او از غم، که غم از او میگریزد. آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمیجنگد و از هر طرف که میرود جز او را نمیبیند. آنکه با قلبی شرحهشرحه تا بهشت میرقصد. آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
آنکه سرمایهاش حیرت است و ثروتش بینیازی. آنکه سرش را میدهد، آزادگیاش را اما نه! آنکه در زمین نمیگنجد، در آسمان نیز. آنکه مرگش زندگی است. آنکه خدا را ...
او هنوز میگفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند.
فردا اما باز کسی خواهد آمد، کسیکه از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست.