این آدمها، ریاضی بلد نیستند!
پیش خودم گفتم لابد پدرش كمی خلوضع است و از شانس من، آن شب به پستش خوردهام!
تاریخ انتشار:
415 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
دیگر داشتم حسابی از کوره در میرفتم. دوست داشتم تمام عصبانیتم را با یک مشت خالی کنم. آن هم وسط دکور پر از کریستال و بلور! آخر مردک خجالت نمیکشد در چشم من دارد نگاه میکند و میگوید: اینها فروشی نیست. اگر فروشی نیست، پس چرا پشت دکور گذاشتهای و قیمت زدهای؟ به خیال خودش میخواهد آدم خوبی هم باشد، آدرس مغازهی صد متر پایینتر را میدهد.
حیف که همسرم در خانه منتظرم است و من هم حسابی دیرم شده! حیف که خواهرش تازه کودکی به دنیا آورده و باید چشمروشنی ببریم. البته خدا را شکر که مغازهی دیگری در این برهوت سوت و کور بازار باز است وگرنه امشب حسابم با کرامالکاتبین بود!
همان گلدانی را که پسندیده بودم، آنجا هم دیدم و درست با همان قیمت اتیکتخوردهی حاج آقای ظاهرالصلاحِ موقعیتنشناسِ جنسنفروش! کمی غضبم فرو نشست و مغازهاش را نشانکردم تا وقتی دیگر، به سراغش بیایم و حالی اساسی از او بگیرم!
و پنج شنبه، فرصت خوبی بود تا حسابهایمان را با هم صاف کنیم.
به نزدیك آن مغازه كه رسیدم هرچقدر چشم انداختم نتوانستم پیرمرد را ببینم، اما پسر جوانی در مغازه مشغول صحبت با مشتریها بود كه از قیافهاش میشد حدس زد باید نسبت نزدیكی با او داشته باشد. مثل پسر یا نوه! از آنجاییكه كلی برای مواجهه با او نقشه كشیده بودم ترجیح دادم داخل بروم و منتظر بمانم. در همین حین، با خودم چندبار جریان آن شب و اذیتی که بر من روا داشت را، مرور کردم تا هم آن چند مشتری که داشتند ویترینها را برانداز میکردند از مغازه خارج شوند و هم طمأنینه و آرامش فامیل حاج آقا (!) بر روی لحن کلامم تأثیر منفی نگذارد.
"خوش انصاف! این چه كاری بود اون شب بابات با ما كرد؟ لامذهب ..."
بقیه جملههایی كه آماده كردهبودم در دهانم ماسید وقتی چشمهایم به لبخند ملیح آن جوانك افتاد. انگار این قصه، قصهی همیشگی این مغازه است و او همهی سوالها را از بر دارد. پیش خودم گفتم لابد پدرش كمی خلوضع است و از شانس من، آن شب به پستش خوردهام. اما ...
"میدونم چی میخوای بگی. توضیح بدم؟" و این، جملهای بود كه مثل آب سرد عمل كرد.
" مغازهای که پدرم تو را برای خرید آنجا فرستاد، انتهای این راستای بازار است. چون در طول روز، به دلیل بهتر بودن جای مغازهی ما، اکثریت مردم برای خرید به اینجا میآیند، مشتری کمتری سراغ او میرود. ما به اندازهی کافی در طول روز میفروشیم. پدرم افراد را به آنجا میفرستد تا او هم کمی بفروشد. اما اینکه چرا نمیبندد و نمیرود؛ صاحب آن مغازه، جوانی است که تازه مشغول کار شدهاست. اگر ما ببندیم و برویم، ممكن است حوصلهاش سربرود و او نیز مغازهاش را تعطیل کند. كافی بود؟"
آری... آنقدر كافی بود كه تا مدتها گیج اینهمه انصاف و مرام باشم. انگار در زندگي روزمره و حساب و كتاب اين آدمها، دو دوتا جواب ديگري دارد!
حیف که همسرم در خانه منتظرم است و من هم حسابی دیرم شده! حیف که خواهرش تازه کودکی به دنیا آورده و باید چشمروشنی ببریم. البته خدا را شکر که مغازهی دیگری در این برهوت سوت و کور بازار باز است وگرنه امشب حسابم با کرامالکاتبین بود!
همان گلدانی را که پسندیده بودم، آنجا هم دیدم و درست با همان قیمت اتیکتخوردهی حاج آقای ظاهرالصلاحِ موقعیتنشناسِ جنسنفروش! کمی غضبم فرو نشست و مغازهاش را نشانکردم تا وقتی دیگر، به سراغش بیایم و حالی اساسی از او بگیرم!
و پنج شنبه، فرصت خوبی بود تا حسابهایمان را با هم صاف کنیم.
به نزدیك آن مغازه كه رسیدم هرچقدر چشم انداختم نتوانستم پیرمرد را ببینم، اما پسر جوانی در مغازه مشغول صحبت با مشتریها بود كه از قیافهاش میشد حدس زد باید نسبت نزدیكی با او داشته باشد. مثل پسر یا نوه! از آنجاییكه كلی برای مواجهه با او نقشه كشیده بودم ترجیح دادم داخل بروم و منتظر بمانم. در همین حین، با خودم چندبار جریان آن شب و اذیتی که بر من روا داشت را، مرور کردم تا هم آن چند مشتری که داشتند ویترینها را برانداز میکردند از مغازه خارج شوند و هم طمأنینه و آرامش فامیل حاج آقا (!) بر روی لحن کلامم تأثیر منفی نگذارد.
"خوش انصاف! این چه كاری بود اون شب بابات با ما كرد؟ لامذهب ..."
بقیه جملههایی كه آماده كردهبودم در دهانم ماسید وقتی چشمهایم به لبخند ملیح آن جوانك افتاد. انگار این قصه، قصهی همیشگی این مغازه است و او همهی سوالها را از بر دارد. پیش خودم گفتم لابد پدرش كمی خلوضع است و از شانس من، آن شب به پستش خوردهام. اما ...
"میدونم چی میخوای بگی. توضیح بدم؟" و این، جملهای بود كه مثل آب سرد عمل كرد.
" مغازهای که پدرم تو را برای خرید آنجا فرستاد، انتهای این راستای بازار است. چون در طول روز، به دلیل بهتر بودن جای مغازهی ما، اکثریت مردم برای خرید به اینجا میآیند، مشتری کمتری سراغ او میرود. ما به اندازهی کافی در طول روز میفروشیم. پدرم افراد را به آنجا میفرستد تا او هم کمی بفروشد. اما اینکه چرا نمیبندد و نمیرود؛ صاحب آن مغازه، جوانی است که تازه مشغول کار شدهاست. اگر ما ببندیم و برویم، ممكن است حوصلهاش سربرود و او نیز مغازهاش را تعطیل کند. كافی بود؟"
آری... آنقدر كافی بود كه تا مدتها گیج اینهمه انصاف و مرام باشم. انگار در زندگي روزمره و حساب و كتاب اين آدمها، دو دوتا جواب ديگري دارد!