برنامهریزیهای روزانهی یک آفتابپرست!
ظهر باید خودم را در نمازخانهی اداره نشان بدهم. شاید چند تا از کلهگندهها را آنجا دیدم!
تاریخ انتشار:
539 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
فردا صبح، اولین کاری که باید بکنم، این است که با آقای منصوری تماس بگیرم. منصوری آدم متعصبی است، برای همین بهتر است صحبتم را با «سلام علیکم و رحمة الله» شروع کنم. وسط گفتوگو، باید از «الحمدلله»، «ان شاء الله» و «استغفر الله»های زیادی استفاده کنم. کارم راه میافتد.
بعد از آن، باید در جلسهی «شرکت توسعه ...» شرکت کنم. در این جلسه، میتوانیم معاملهی خوبی با چند سرمایهدار بزرگ جوش بدهیم. حبیبی میگفت آدمهای بیچاک و دهنی هستند. یادم باشد اگر متلکی به مذهبیها انداختند، بخندم و من هم چیزی رویش بگذارم. باید مواظب باشم مثل دفعهی قبل، قرمز نشوم.
بعدازظهر هم باید در «بنیاد ...» دنبال کارهای مجوز پروژهی کیش بدوم. یادم باشد یک پیراهن یقه آخوندی در کیفم بگذارم تا سر فرصت بپوشم. تسبیح را هم نباید فراموش کنم. بالاخره ظاهر هم مهم است. تأثیر دارد.
آه! خوب شد یادم افتاد. ناهار را هم باید پیش خانم مستوفی باشم. این یکی، از جملههای روشنفکرانه خوشش میآید. حواسم باشد جملههای تکراری نگویم. دفعهی قبل که با هم قرار داشتیم، به رویم آورد که فلان جمله را پیش از این گفته بودم. اما در مجموع، تا حالا خوب توانستهام مخش را بزنم.
فردا ممکن است آشتیانی زنگ بزند و سراغ طلبش را بگیرد. فکر کنم بهتر است زیارت مشهد را برایش بهانه کنم. بهش قول میدهم نایبالزیارهاش باشم و به محض برگشتن، پول را به حسابش بریزم. به احتمال زیاد باور میکند.
شب هم باید سری به باشگاه تنیس بزنم. حبیبی میگفت بچه پولدارهای زیادی آنجا عضو هستند و این، یعنی مشتریهای بالقوه؛ که باید بهشان نزدیک شد. باید سفارش بدهم لباس و ادکلن اسپرت و خرت و پرتهای تنیس را بیاورند دفتر. به این میگویند توفیق اجباری! هم کارم راه میافتد، هم کمی این چربیها را آب میکنم.
خب، چیزی یادم نرفته؟ آخ، نزدیک بود فراموش کنم. ظهر باید خودم را در نمازخانهی اداره نشان بدهم. خدا را چه دیدی، شاید چند تا از کلهگندهها را آنجا دیدم. سه چهار رکعت نماز هم میخوانم، برای عوضشدن حال و هوایم بد نیست. دعا میکنم چک سهشنبهام هم بیدردسر پاس شود. فقط نمیدانم جلوی خدا، کدام نقاب را باید بزنم؟
بعد از آن، باید در جلسهی «شرکت توسعه ...» شرکت کنم. در این جلسه، میتوانیم معاملهی خوبی با چند سرمایهدار بزرگ جوش بدهیم. حبیبی میگفت آدمهای بیچاک و دهنی هستند. یادم باشد اگر متلکی به مذهبیها انداختند، بخندم و من هم چیزی رویش بگذارم. باید مواظب باشم مثل دفعهی قبل، قرمز نشوم.
بعدازظهر هم باید در «بنیاد ...» دنبال کارهای مجوز پروژهی کیش بدوم. یادم باشد یک پیراهن یقه آخوندی در کیفم بگذارم تا سر فرصت بپوشم. تسبیح را هم نباید فراموش کنم. بالاخره ظاهر هم مهم است. تأثیر دارد.
آه! خوب شد یادم افتاد. ناهار را هم باید پیش خانم مستوفی باشم. این یکی، از جملههای روشنفکرانه خوشش میآید. حواسم باشد جملههای تکراری نگویم. دفعهی قبل که با هم قرار داشتیم، به رویم آورد که فلان جمله را پیش از این گفته بودم. اما در مجموع، تا حالا خوب توانستهام مخش را بزنم.
فردا ممکن است آشتیانی زنگ بزند و سراغ طلبش را بگیرد. فکر کنم بهتر است زیارت مشهد را برایش بهانه کنم. بهش قول میدهم نایبالزیارهاش باشم و به محض برگشتن، پول را به حسابش بریزم. به احتمال زیاد باور میکند.
شب هم باید سری به باشگاه تنیس بزنم. حبیبی میگفت بچه پولدارهای زیادی آنجا عضو هستند و این، یعنی مشتریهای بالقوه؛ که باید بهشان نزدیک شد. باید سفارش بدهم لباس و ادکلن اسپرت و خرت و پرتهای تنیس را بیاورند دفتر. به این میگویند توفیق اجباری! هم کارم راه میافتد، هم کمی این چربیها را آب میکنم.
خب، چیزی یادم نرفته؟ آخ، نزدیک بود فراموش کنم. ظهر باید خودم را در نمازخانهی اداره نشان بدهم. خدا را چه دیدی، شاید چند تا از کلهگندهها را آنجا دیدم. سه چهار رکعت نماز هم میخوانم، برای عوضشدن حال و هوایم بد نیست. دعا میکنم چک سهشنبهام هم بیدردسر پاس شود. فقط نمیدانم جلوی خدا، کدام نقاب را باید بزنم؟