آسمون سرخ باید بباره!
همیشه دیدن اولین قطرهی برف وسط یک آسمان سرخ و پر از سوز، یکی از دیدنیترین صحنههای دنیاست.
تاریخ انتشار:
838 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
به آسمان سرخ و پرسوز شبهای زمستان میمانند. نه از آنهایی که فردایش را لطافت برف زیبا میکند، نه! از آن شبهایی که تا صبح هربار از خواب بیدار بشوی، گوشهی پرده را کنار میزنی و منتظر سفیدی برف میمانی که بزند توی چشمت؛ اما ناامیدت میکنند.
از همان شبهایی که سوزشان، بیشتر و بیشتر از همه شبهای برفی دیگر است، اما هیچ برفی، حتی یکی دو تا منشور زیبای سفید هم از آسمان پایین نمیافتد.
از یک طرف پوست صورتت را میسوزانند. انگار پنجه میکشند روی صورتت، و تو ترجیح میدهی تا آنجا که امکان دارد، سرت را بگیری پایین و با این هوای پر سوز مواجه نشوی.
و از طرف دیگر، مدام به تو امید بیهوده میدهند و تو که دلت برف میخواهد، مدام به این آسمان دل میبندی.
ولی تهِ تهش این است که به این نوع آسمان رنگ رنگ، امیدی نیست. آخرش اینست که فقط قرار است پوست صورتت بسوزد و امیدت خشک شود و تو، نه که از آسمان قطع امید کنی ولی به همه شبهای سرخ و پرسوز زمستانی بدبین میشوی. تکلیف پوشیدن و نپوشیدن لباس گرم فردایت را با سرخی و سوز آن شب محاسبه نمیکنی و فقط گاهی، و تنها از سر عادت به این شبها نگاهی میاندازی به امید اولین قطرهی برف؛
به آسمان سرخ و پرسوز شبهای زمستان میمانند؛ آدمهای بدقول!
امروز و فرداکردنهایشان تمامی ندارد. نه "نه" میگویند که تکلیف خودت را بدانی و نه به "آری"شان عمل میکنند که معطلت باقی نگذارند.
و تو تنها از سر عادت است که بهشان نگاه میکنی. روی حرفشان تره هم خرد نمیکنی و سعی میکنی از کنارشان بیآزار بگذری؛ آنچنان که نه حسابی روی کتابشان باز کنی و نه گوشهای از آخر و عاقبت تصمیمهایت را دستشان بسپاری.
ولی با این همه، همیشه دیدن اولین قطرهی برف وسط یک آسمان سرخ و پر از سوز، یکی از دیدنیترین صحنههای دنیاست.
اهل باریدن باش.
از همان شبهایی که سوزشان، بیشتر و بیشتر از همه شبهای برفی دیگر است، اما هیچ برفی، حتی یکی دو تا منشور زیبای سفید هم از آسمان پایین نمیافتد.
از یک طرف پوست صورتت را میسوزانند. انگار پنجه میکشند روی صورتت، و تو ترجیح میدهی تا آنجا که امکان دارد، سرت را بگیری پایین و با این هوای پر سوز مواجه نشوی.
و از طرف دیگر، مدام به تو امید بیهوده میدهند و تو که دلت برف میخواهد، مدام به این آسمان دل میبندی.
ولی تهِ تهش این است که به این نوع آسمان رنگ رنگ، امیدی نیست. آخرش اینست که فقط قرار است پوست صورتت بسوزد و امیدت خشک شود و تو، نه که از آسمان قطع امید کنی ولی به همه شبهای سرخ و پرسوز زمستانی بدبین میشوی. تکلیف پوشیدن و نپوشیدن لباس گرم فردایت را با سرخی و سوز آن شب محاسبه نمیکنی و فقط گاهی، و تنها از سر عادت به این شبها نگاهی میاندازی به امید اولین قطرهی برف؛
به آسمان سرخ و پرسوز شبهای زمستان میمانند؛ آدمهای بدقول!
امروز و فرداکردنهایشان تمامی ندارد. نه "نه" میگویند که تکلیف خودت را بدانی و نه به "آری"شان عمل میکنند که معطلت باقی نگذارند.
و تو تنها از سر عادت است که بهشان نگاه میکنی. روی حرفشان تره هم خرد نمیکنی و سعی میکنی از کنارشان بیآزار بگذری؛ آنچنان که نه حسابی روی کتابشان باز کنی و نه گوشهای از آخر و عاقبت تصمیمهایت را دستشان بسپاری.
ولی با این همه، همیشه دیدن اولین قطرهی برف وسط یک آسمان سرخ و پر از سوز، یکی از دیدنیترین صحنههای دنیاست.
اهل باریدن باش.