وقتی بابا کوچک بود!
حتماً خانواده نیز از اینكه روی پای خودم ایستادهام و مسایلم را خودم حل میكنم، به خود میبالند.
تاریخ انتشار:
898 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
خیلی كوچك كه بودم، یعنی حدوداً در دوران دبستان، هیچوقت به مادرم اجازه نمیدادم مرا تا درب مدرسه مشایعت كند. او مجبور بود چند كوچه آنطرفتر بایستد و از دور نظارهگر مدرسهرفتن من باشد. و بالطبع، هیچوقت هم اجازه نمیدادم مثل مادرهای خیلی از بچهها، به هنگام تعطیلی مدرسه به دنبالم بیاید؛ چه برسد به اینكه جلوی همكلاسیها در آغوش هم بگیرد! همهی اینها را ناشی از غروری خاص میدانستم كه در درونم احساس میكردم و به آن میبالیدم. برایش نام "احساس مرد بودن" را مناسب میدانستم و با آن، جلوی همكلاسیها كلی پز میدادم.
با بزرگتر شدنم، این احساس نیز روز به روز درونم رشد میكرد و ریشه میگرفت؛ تا جاییكه در دوران جوانی، شاید بیش از چند دقیقه در روز پدر و مادرم را نمیدیدم و اجازه نمیدادم بیش از ده كلمه بین ما رد و بدل شود. برای رسیدن به این حد نصاب، آن قدر سریع كلید را به در میانداختم و خودم را به اتاقم میرساندم كه برای خودم هم جای شگفتی داشت! بلافاصله نیز، درب اتاقم را از پشت قفل میكردم و درون كنج خلوت و تاریكی كه برای خودم درست كردهبودم، میماندم تا صبح شود و دوباره همهچیز از ابتدا! غذا را هم كه معمولاً با دوستانم در بیرون از خانه خورده بودم.
دیگر میشد اسم این حس را "حس استقلال" بگذارم و بیش از پیش به آن افتخار كنم. برای توجیه این رفتار، با خودم میپنداشتم حتماً خانواده نیز از اینكه روی پای خودم ایستادهام و مسایلم را خودم حل میكنم، به خود میبالند.
همینگونه شد كه برای انتخاب همسرم نیز كوچكترین مشورتی با آنها نكردم و فقط انتخابم را – كه از همكلاسیهای دوران دانشگاهم بود- به آنها گفتم و خواستم برایم مقدمات مراسم را فراهم نمایند.
اما حالا كه پسرك نازنینم را در آغوشم خواباندهام و قصهی بداههام برایش ناتمام مانده، دارم با خودم میاندیشم نكند او نیز به خاطر "حس مردبودن" و "حس استقلال"، راهی را برود كه من رفتم!
سخت در آغوشم میفشارمش!
با بزرگتر شدنم، این احساس نیز روز به روز درونم رشد میكرد و ریشه میگرفت؛ تا جاییكه در دوران جوانی، شاید بیش از چند دقیقه در روز پدر و مادرم را نمیدیدم و اجازه نمیدادم بیش از ده كلمه بین ما رد و بدل شود. برای رسیدن به این حد نصاب، آن قدر سریع كلید را به در میانداختم و خودم را به اتاقم میرساندم كه برای خودم هم جای شگفتی داشت! بلافاصله نیز، درب اتاقم را از پشت قفل میكردم و درون كنج خلوت و تاریكی كه برای خودم درست كردهبودم، میماندم تا صبح شود و دوباره همهچیز از ابتدا! غذا را هم كه معمولاً با دوستانم در بیرون از خانه خورده بودم.
دیگر میشد اسم این حس را "حس استقلال" بگذارم و بیش از پیش به آن افتخار كنم. برای توجیه این رفتار، با خودم میپنداشتم حتماً خانواده نیز از اینكه روی پای خودم ایستادهام و مسایلم را خودم حل میكنم، به خود میبالند.
همینگونه شد كه برای انتخاب همسرم نیز كوچكترین مشورتی با آنها نكردم و فقط انتخابم را – كه از همكلاسیهای دوران دانشگاهم بود- به آنها گفتم و خواستم برایم مقدمات مراسم را فراهم نمایند.
اما حالا كه پسرك نازنینم را در آغوشم خواباندهام و قصهی بداههام برایش ناتمام مانده، دارم با خودم میاندیشم نكند او نیز به خاطر "حس مردبودن" و "حس استقلال"، راهی را برود كه من رفتم!
سخت در آغوشم میفشارمش!