سرت رو بالا بگیر
نگاهت رو بدوز به جلوی راهت. به اونجایی كه میخوای بری برسی.
تاریخ انتشار:
897 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
گفتم: این جلوی كفشم وَر اومده. بیزحمت بچسبونش.
گفت: برات میدوزم. عمری میشه.
گفتم: نه! فقط بچسبون.
چپچپ نگاهم كرد. گفت: دارم میگم میدوزمش. دیگه هر كاری كنی پاره نمیشه.
لب و لوچهام را كج و صاف كردم. گفتم: آخه جای دوختش كه معلوم میشه. نمیخوام ظاهر كفشم خراب بشه.
گفت: خب با نخ مشكی میدوزم معلوم نشه.
دیگه داشت زیادی كشش میداد. من كجا و سروکله زدن با یه پیرمرد افغانی کجا! از بس صورتش چروك خورده، قیافهاش پیدا نیست.
سرم رو گرفتم بالا و گفتم: بازم معلوم میشه آقا. شما كارتو بكن.
پیرمرد توی چشمام خیره شد. گفت مثلاً معلوم بشه چی میشه؟ از شخصیتت كم میشه؟ از هوش و استعدادت كم میشه؟ آیندهت خراب میشه؟ چی میشه بابا جون؟ هان؟
من جوابی برای این سوالها از قبل آماده نكرده بودم. هاج و واج مونده بودم لای چندتا دمپایی پاره و كفشهای زوار دررفته و قوطیهای واكس. احساس میكردم الان دستهی بند كفشها میان میپیچن دور گِلوم.
گفت: كفش مال اینه كه بدویی. مال اینه كه زود برسی. حالا چهارتا دوخت هم بخوره كه بد نیست. تازه مال تو بهترتره! محكمتره!
چشم من چسبیده بود به دستهایی كه داشت دولایهی پاره شدهی كفش رو به هم فشار میداد.
گفتم: شما درست میگین، ولی خب بالاخره ظاهرشم مهمه. وگرنه من میرفتم یه كفش دوزاری میخریدم. كلی گشتم تا یه كفش خوب بخرم كه خوشگل باشه و بهم بیاد.
و این، مسخرهترین جوابی بود كه دادم. میدونم!
پیرمرد گفت: آدما به دو دلیل میان اینجا كفشاشونو میدن به من. یكی چون اون كفشه رو خیلی دوس دارن و فكر میكنن حالا حالاها میشه ازش استفاده كرد. یكی هم این كه فعلاً پول خریدن یه كفش جدید رو ندارن. ولی بابا جون من! آخه كفشم چیزیه كه آدم دوستش داشته باشه؟ باهاش راه برو. چیكار داری دوخت داره یا نه؟ تو اگه نگاهت هی به كفشات باشه كه میافتی! تو نگاهت رو بدوز به جلوی راهت. به اون جایی كه میخوای بری برسی.
من همونطور ایستاده، نشسته بودم سر كلاس یه پیرمرد چروكیدهی افغانی.
گفت: برات میدوزم. عمری میشه.
گفتم: نه! فقط بچسبون.
چپچپ نگاهم كرد. گفت: دارم میگم میدوزمش. دیگه هر كاری كنی پاره نمیشه.
لب و لوچهام را كج و صاف كردم. گفتم: آخه جای دوختش كه معلوم میشه. نمیخوام ظاهر كفشم خراب بشه.
گفت: خب با نخ مشكی میدوزم معلوم نشه.
دیگه داشت زیادی كشش میداد. من كجا و سروکله زدن با یه پیرمرد افغانی کجا! از بس صورتش چروك خورده، قیافهاش پیدا نیست.
سرم رو گرفتم بالا و گفتم: بازم معلوم میشه آقا. شما كارتو بكن.
پیرمرد توی چشمام خیره شد. گفت مثلاً معلوم بشه چی میشه؟ از شخصیتت كم میشه؟ از هوش و استعدادت كم میشه؟ آیندهت خراب میشه؟ چی میشه بابا جون؟ هان؟
من جوابی برای این سوالها از قبل آماده نكرده بودم. هاج و واج مونده بودم لای چندتا دمپایی پاره و كفشهای زوار دررفته و قوطیهای واكس. احساس میكردم الان دستهی بند كفشها میان میپیچن دور گِلوم.
گفت: كفش مال اینه كه بدویی. مال اینه كه زود برسی. حالا چهارتا دوخت هم بخوره كه بد نیست. تازه مال تو بهترتره! محكمتره!
چشم من چسبیده بود به دستهایی كه داشت دولایهی پاره شدهی كفش رو به هم فشار میداد.
گفتم: شما درست میگین، ولی خب بالاخره ظاهرشم مهمه. وگرنه من میرفتم یه كفش دوزاری میخریدم. كلی گشتم تا یه كفش خوب بخرم كه خوشگل باشه و بهم بیاد.
و این، مسخرهترین جوابی بود كه دادم. میدونم!
پیرمرد گفت: آدما به دو دلیل میان اینجا كفشاشونو میدن به من. یكی چون اون كفشه رو خیلی دوس دارن و فكر میكنن حالا حالاها میشه ازش استفاده كرد. یكی هم این كه فعلاً پول خریدن یه كفش جدید رو ندارن. ولی بابا جون من! آخه كفشم چیزیه كه آدم دوستش داشته باشه؟ باهاش راه برو. چیكار داری دوخت داره یا نه؟ تو اگه نگاهت هی به كفشات باشه كه میافتی! تو نگاهت رو بدوز به جلوی راهت. به اون جایی كه میخوای بری برسی.
من همونطور ایستاده، نشسته بودم سر كلاس یه پیرمرد چروكیدهی افغانی.