ما همه آفتابگردانیم
نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
تاریخ انتشار:
463 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
گل افتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگران به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همهچیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوستداشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همهی زندگیاش را وقف نور میکند، در نور بهدنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید. دلخوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.»
آفتابگردان گفت: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر "تویی" نمیماند. و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پر میکنی؟»
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتو گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند. زیرا که او در آفتاب غرق شدهبود.
جلو رفتم و بوئیدمش، بوی خورشید میداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: «نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟»
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همهچیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوستداشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همهی زندگیاش را وقف نور میکند، در نور بهدنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید. دلخوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.»
آفتابگردان گفت: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر "تویی" نمیماند. و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پر میکنی؟»
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتو گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند. زیرا که او در آفتاب غرق شدهبود.
جلو رفتم و بوئیدمش، بوی خورشید میداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: «نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟»
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...