یکونیم قاشق غذاخوری روغن!
آشپزی که توی قیمه، سبزی قورمه بریزه و کنار قورمهسبزی رو با سیبزمینی سرخکرده تزئین کنه، یه جای آشپزیاش میلنگه.
تاریخ انتشار:
589 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
آشپز باید بلد باشه غذا درست کنه؛ یعنی اینکه از هر چیزی بهموقع و بهاندازه استفاده کنه. آشپزی که توی قیمه، سبزی قورمه بریزه و کنار قورمهسبزی رو با سیبزمینی سرخکرده تزئین کنه، یه جای آشپزیاش میلنگه.
اما خب، کمتر پیش میآد آشپزی چنین اشتباه فاحشی داشته باشه.
معمولاً روغن و نمک غذاست که کم و زیاد میشه؛ و وای از غذایی که روغن و نمکش حساب شده نبوده باشه.
تا حالا کته بدون روغن خوردین؟
فکر کنم جوابتون نه باشه؛ آخه اگر بخواین هم نمیتونین بخورین؛ بس که خشکه، گیر میکنه توی گلوی آدم و اونوقته که آدم ترجیح میده گشنه بمونه. و این وسط نعمت خداست که حروم میشه. اصلاً روغن انگار معجزهی غذاست. یه غذای خشک و نچسب رو آنچنان طعمی میده که دلت میخواد انگشتات رو هم باهاش ببلعی.
ولی اگر همین روغن عوض ۲ قاشق بشه ۳ تا، اونوقته که رودل میکنی. اونوقته که حتی اگر غذا رو تا لقمهی آخر خورده باشی، حس میکنی یه چیزی روی دلت سنگینی میکنه و عذابت میده.
شاید یه غذای چرب و چیلی اولش بچسبه، ولی این چسبیدن دوومی نداره. اذیتهای بعدیشه که لذت موقت اولیه رو حسابی از بین میبره.
از من که بپرسی میگم زبون آدمیزاد مثل روغنه؛ دو تا آدم خشک رو که شاید ظاهراً هیچ ربطی به هم نداشتهباشن، آنچنان با هم جفتو جور میکنه که یه عمر خوشو خرم حتی زیر یه سقف با هم زندگی میکنن. آدمهایی که اگر روغن نرمکنندهی زبون نبود، شاید جز دعوا و مرافعه چیزی بینشون رد و بدل نمیشد، یه دفعه میشن یار غار، و رفیق گرمابه و گلستان، و لیلی و مجنون!
ولی امان از وقتی که اندازه روغن از دست بره. شاید یکی دو روز اول لذت شنیدن زبانبازیها دلنشین به نظر بیاد، اما کمکم اثر سنگینی این واژهها رو روی دلت حس میکنی. کمکم خفهشدن زیر بار تملقهای دروغین رو لمس میکنی و کمکم زیر دین تعریف و تمجیدهای راست و دروغ، قد خم میکنی.
اونوقته که دلت میخواد یه لیوان لیموی تازه رو سر بکشی تا سبک شی و بعد هم تا آخر عمر، سمت آشی که روش یه وجب روغنه، نری.
فقط اون غذایی به آدمیزاد میچسبه که نه تو گلوش بمونه، و نه رو دلش سنگینی کنه.
آدمه دیگه، سنگ که نیست.
اما خب، کمتر پیش میآد آشپزی چنین اشتباه فاحشی داشته باشه.
معمولاً روغن و نمک غذاست که کم و زیاد میشه؛ و وای از غذایی که روغن و نمکش حساب شده نبوده باشه.
تا حالا کته بدون روغن خوردین؟
فکر کنم جوابتون نه باشه؛ آخه اگر بخواین هم نمیتونین بخورین؛ بس که خشکه، گیر میکنه توی گلوی آدم و اونوقته که آدم ترجیح میده گشنه بمونه. و این وسط نعمت خداست که حروم میشه. اصلاً روغن انگار معجزهی غذاست. یه غذای خشک و نچسب رو آنچنان طعمی میده که دلت میخواد انگشتات رو هم باهاش ببلعی.
ولی اگر همین روغن عوض ۲ قاشق بشه ۳ تا، اونوقته که رودل میکنی. اونوقته که حتی اگر غذا رو تا لقمهی آخر خورده باشی، حس میکنی یه چیزی روی دلت سنگینی میکنه و عذابت میده.
شاید یه غذای چرب و چیلی اولش بچسبه، ولی این چسبیدن دوومی نداره. اذیتهای بعدیشه که لذت موقت اولیه رو حسابی از بین میبره.
از من که بپرسی میگم زبون آدمیزاد مثل روغنه؛ دو تا آدم خشک رو که شاید ظاهراً هیچ ربطی به هم نداشتهباشن، آنچنان با هم جفتو جور میکنه که یه عمر خوشو خرم حتی زیر یه سقف با هم زندگی میکنن. آدمهایی که اگر روغن نرمکنندهی زبون نبود، شاید جز دعوا و مرافعه چیزی بینشون رد و بدل نمیشد، یه دفعه میشن یار غار، و رفیق گرمابه و گلستان، و لیلی و مجنون!
ولی امان از وقتی که اندازه روغن از دست بره. شاید یکی دو روز اول لذت شنیدن زبانبازیها دلنشین به نظر بیاد، اما کمکم اثر سنگینی این واژهها رو روی دلت حس میکنی. کمکم خفهشدن زیر بار تملقهای دروغین رو لمس میکنی و کمکم زیر دین تعریف و تمجیدهای راست و دروغ، قد خم میکنی.
اونوقته که دلت میخواد یه لیوان لیموی تازه رو سر بکشی تا سبک شی و بعد هم تا آخر عمر، سمت آشی که روش یه وجب روغنه، نری.
فقط اون غذایی به آدمیزاد میچسبه که نه تو گلوش بمونه، و نه رو دلش سنگینی کنه.
آدمه دیگه، سنگ که نیست.