خانوادهی خدا
به شیدا بگو دلم میخواست بیام، ولی پا نمونده برام. عوضش اینو بهش بده و بگو تولد سرماخوردهاش مبارکه!
تاریخ انتشار:
532 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
عادت داشت.
قرصهای مادر شوهرش را که داد، رفت سر میز صبحانه. خدا بهشان بچهای نداده بود اما اهل گلهگذاری نبودند. صبحانه را خوردند و مرد راهی شد. زن ماند و کارهای توی خانه. امروز شیف عصر بود. صبحانهی پیرزن را برد توی اتاق. لباسهایش را که میپوشید از حاجخانم جویا شد تا اگر چیزی لازم دارد از بیرون برایش بخرد. مثل همیشه جواب "نه" شنید.
قبل از باز کردن در، یک ۲۰۰ تومانی انداخت توی صندوق. بند کفشهایش را بست و راهی شد. از سوپر ۵ بسته جوی پرکشده و ۲ پاکت شیر و ۲ بسته خامه خرید و بعد رفت سمت ترهبار؛ چند کیلو ترهفرنگی خرید و راه افتاد سمت خانه. به وسط کوچه نرسیده بود که صدای پارهشدن يك کیسه پر از سیبزمینیِ زنی که چند قدم جلوتر راه میرفت، نظرش را جلب کرد. توی کوچه کسی نبود. دوتایی سیبزمینیها را توی کیسهی شیر کردند و از هم جدا شدند. زن، بستهی ترهفرنگیها را، که حالا شیر و خامهها هم رویش سنگینی میکرد، بهدست گرفت و راه افتاد.
با حاجخانم از زمین و زمان گفتند وقتی ترهها را پاک میکردند؛ از شیدا که امروز تولدش است و چون سرما خورده، حسابی عزا گرفته؛ از ایدهی خلاقانهی بچهها برای خوشحالکردن شیدا با پختن سوپ مورد علاقهاش؛ از اينكه زن كارها را به عهده گرفته بود و از برگههای نقاشی که هنوز بهشان نمره نداده بود.
سوپ روی گاز غلغل میکرد و نمرههای ۲۰ و ۱۹ روی برگهها ردیف میشد. حالا وقت زدن خامه شده بود. حاجخانم با یک روسری گلدار توی درگاهی در ظاهر شد: "به شیدا بگو دلم میخواست بیام، ولی پا نمونده برام. عوضش اینو بهش بده و بگو تولد سرماخوردهاش مبارکه!". خامهها توی دیگ گم شده بودند. دیگ را بین دستمال پیچید و پیرزن با آژانس تماس گرفت.
داشت روسریاش را روی سرش صاف میکرد که متوجه صدای صحبت آن اتاق شد. "آره دیگه پسرم، بازم تولد یکی از بچههای مرکزه، یه ماشین جادار بفرست که دیگ توش جا بشه." گره روسری را که سفت میکرد، بلند گفت: "حاجخانم بگین سهم آژانس هم محفوظه." پیرزن با لبخند پیغام را رساند.
در را که زدند، راننده تا وسط راهپلهها دوید تا کمکی کرده باشد. زن از مادرشوهرش خداحافظی کرد و در را بست. پیرزن که برمیگشت توی خانه، یک ۲۰۰ تومانی انداخت توی صندوق، بلاگردانی عروسش. عادت داشت.
قرصهای مادر شوهرش را که داد، رفت سر میز صبحانه. خدا بهشان بچهای نداده بود اما اهل گلهگذاری نبودند. صبحانه را خوردند و مرد راهی شد. زن ماند و کارهای توی خانه. امروز شیف عصر بود. صبحانهی پیرزن را برد توی اتاق. لباسهایش را که میپوشید از حاجخانم جویا شد تا اگر چیزی لازم دارد از بیرون برایش بخرد. مثل همیشه جواب "نه" شنید.
قبل از باز کردن در، یک ۲۰۰ تومانی انداخت توی صندوق. بند کفشهایش را بست و راهی شد. از سوپر ۵ بسته جوی پرکشده و ۲ پاکت شیر و ۲ بسته خامه خرید و بعد رفت سمت ترهبار؛ چند کیلو ترهفرنگی خرید و راه افتاد سمت خانه. به وسط کوچه نرسیده بود که صدای پارهشدن يك کیسه پر از سیبزمینیِ زنی که چند قدم جلوتر راه میرفت، نظرش را جلب کرد. توی کوچه کسی نبود. دوتایی سیبزمینیها را توی کیسهی شیر کردند و از هم جدا شدند. زن، بستهی ترهفرنگیها را، که حالا شیر و خامهها هم رویش سنگینی میکرد، بهدست گرفت و راه افتاد.
با حاجخانم از زمین و زمان گفتند وقتی ترهها را پاک میکردند؛ از شیدا که امروز تولدش است و چون سرما خورده، حسابی عزا گرفته؛ از ایدهی خلاقانهی بچهها برای خوشحالکردن شیدا با پختن سوپ مورد علاقهاش؛ از اينكه زن كارها را به عهده گرفته بود و از برگههای نقاشی که هنوز بهشان نمره نداده بود.
سوپ روی گاز غلغل میکرد و نمرههای ۲۰ و ۱۹ روی برگهها ردیف میشد. حالا وقت زدن خامه شده بود. حاجخانم با یک روسری گلدار توی درگاهی در ظاهر شد: "به شیدا بگو دلم میخواست بیام، ولی پا نمونده برام. عوضش اینو بهش بده و بگو تولد سرماخوردهاش مبارکه!". خامهها توی دیگ گم شده بودند. دیگ را بین دستمال پیچید و پیرزن با آژانس تماس گرفت.
داشت روسریاش را روی سرش صاف میکرد که متوجه صدای صحبت آن اتاق شد. "آره دیگه پسرم، بازم تولد یکی از بچههای مرکزه، یه ماشین جادار بفرست که دیگ توش جا بشه." گره روسری را که سفت میکرد، بلند گفت: "حاجخانم بگین سهم آژانس هم محفوظه." پیرزن با لبخند پیغام را رساند.
در را که زدند، راننده تا وسط راهپلهها دوید تا کمکی کرده باشد. زن از مادرشوهرش خداحافظی کرد و در را بست. پیرزن که برمیگشت توی خانه، یک ۲۰۰ تومانی انداخت توی صندوق، بلاگردانی عروسش. عادت داشت.