خری در پوست آدمیزاد
گفتم به این شرط خواهم آمد که مجبور نباشم همانطور رفتار کنم که دیگران رفتار میکنند. با این حال مرا پذیرفتند. نه صورتک به چهره زدم و نه لباسی غیر آنچه معمولاً به تن داشتم پوشدیم. ساعت نه شب بود. یک دراکولا در را برایم باز کرد. مرا به اسم میشناخت. دقت که کردم فهمیدم پسرخالهی صاحبخانه است. بارها از او شیرینی خریده بودم.
یک گرگ با کت و شلوار و کراوات جلو آمد. دست داد و خوشامد گفت. حدس زدم که شاید صاحبخانه باشد. اگر میخواستم سعی کنم همه را از ورای این ماسکها بشناسم، دیگر هیچ توانی برایم باقی نمیماند. سالن بیش از حد شلوغ بود. تقریبا من تنها مهمانی بودم که ماسک نداشتم. حتی کسانی که پذیرایی مهمانها به عهدهی آنها بود هم تغییر قیافه داده بودند. یک آقای سرخپوست با کلاهپردار و صورت رنگ شده، نوشیدنی تعارفم کرد. صدای یکی از همکلاسها را از پشت سر شنیدم. برگشتم دیدم یک دیو است. معرکه گرفته بود. حرفهای بامزه میزد و باقی بلند میخندیدند. مرا که دید گفت: «چه ماسک قشنگی. از کجا خریدی؟» اطرافیان خندیدند. گفتم: «من که ماسک ندارم. اما کاش تو ماسکی میخریدی که قدری با قیافهی اصلیات تفاوت داشت.» جز خودم هیچکس نخندید. بعد از چند ثانیه سکوت، دوباره خندیدند. اصلا ناراحت نشدم.
نزدیکتر رفتم. دیو گفت: «به دل نگیر. ما امشب تصمیم گرفتهایم بخندیم. حتی اگر زلزله هم بیاید ما خواهیم خندید.» گفتم: «من هم با شما میخندم، حتی اگر موضوع خنده خود من باشم.» همه بلند بلند خندیدند؛ برایم دست زدند. دراکولا خواست گردنم را گاز بگیرد. چندشم شد، اما به روی خودم نیاوردم. یک الاغ جلو آمد. خم شد و گفت: «به خاطر اینکه آمدی و به خاطر اینکه خیلی با حالی، حاضرم سه دور بهت سواری بدم.» دستی به سر الاغ کشیدم و همچنان همه بلند بلند میخندیدند. یک پینوکیو در جمع بود. پاکت سیگارش را تعارفم کرد. گفت: «مهمون من!» خواستم یکی بردارم. اما ترقهای که به ته سیگار چسبانده بودند صدا کرد و من ترسیدم و بعد همراه دیگران خندیدم.
بعد از چند لحظه سردرد عجیبی به سراغم آمد. تا بیست و چهار ساعت پس از مهمانی هم با من بود. نگذاشتم مهمانها متوجه سردرد من بشوند. تا نزدیکیهای صبح همه میخندیدیم؛ به همه چیز حتی ترک دیوار و اغلب به همدیگر. از اینکه موضوع خندهی جمع میشدم ناراحت نبودم. اما تصمیم گرفتم در مهمانی بعد همانطور رفتار کنم که دیگران رفتار میکنند. سه هفته پس از آن شب، مهمانی دیگری ترتیب داده شد. وقتی دعوتم کردند هیچ شرط و شروطی نگذاشتم. دعوت آنها را با کمال میل پذیرفتم. تنها میخواستم ماسک انتخاب کنم. باید عکسالعمل دیو و باقی جمع را در نظر میگرفتم. اول خواستم ماسک شیر بخرم. خودم را به جای دیو گذاشتم. سادهترین حرفی که میشد زد این بود: «خری در پوست شیر». خودم را با هر ماسک دیگری هم که مجسم میکردم خری را میدیدم در پوست دیگری. حتی از ذهنم گذشت که اکنون خری هستم در پوست آدمیزاد و ... سرانجام صورتک فیل را خریدم.
ساعت از نه گذشته بود. دانل داک در را برایم باز کرد. مرا به اسم صدا زد و گفت که صورتک فیل چقدر برایم برازنده است. تقریبا آن شب همه مرا شناختند. ماسک را از چهره برداشتم و سعی کردم ناراحتی و سردردم را تا نزدیکیهای صبح پنهان کنم. به همراه دیگران به همه چیز ـ از جمله خودم ـ بلند خندیدم. بعد از آن شب من عضو ثابت همهی بالماسکهها بودم و تنها کسی بودم که بدون صورتک و لباس عجیب و غریب به مهمانیها دعوت میشد. گمان نمیکنم هیچکس مثل من میتوانست ناراحتی و سردردش را پنهان کند و با صدای بلند بخندد.