عزیزم، من كوك نیستم!
داری ظرفهای شام دیشب را میشوری و آواز مورد علاقهات را زمزمه میکنی، که احساس میکنی یک آدم کوکی شدهای. فکر میکنی برنامهی همه چیز از قبل معلوم است و تو، فقط مجری هستی. خوبِ خوبش مثل خانم توکلی، ناظم مدرسه، مدام نظارت میکنی که همه چیز مرتب باشد.
حواست به برنامهی آشپزی پرت میشود. سراغ خودکار میروی که چشمت به جورابهای گلوله شدهی همسرت میخورد! خودکار و جورابها را برمیداری وبه هال میروی و دستور پخت پاستا با سس سالسا را موبهمو مینویسی. اواسط کار، وقتی قضیه کمی پیچیده میشود، پشیمان میشوی؛ اما مینویسی برای روز مبادا! دفترت را ورق میزنی. مباداهای خوراکیات پنجاه شصتایی شده است.
جورابها را توی ماشین میچپانی و دکمهی استارت را فشار میدهی. تمام مدتی که ماشینِ بیچاره دارد میچرخد، نیمکرهی راستت برای شام شب فعالیت میکند و نیمکرهی چپت هم دارد فکر میکند که بالاخره باید با سندروم زنان خانه چه کرد؟ سندروم زنان خانه، مطلبی بود که چند شب پیش توی یک مجله خواندی و جدایش کردی و لای سررسیدت نگهش داشتی.
ماشین که روی برنامهی آبکشی میرود، تکلیف شامت کمی مشخص شده؛ لپهها را خیساندهای و گوشت را از فریزر درآوردهای. ولی نیمکرهی چپت هنوز درگیر است. میخواهی تمام تلاشت را بکنی که امروزت، روز کوکی نباشد.
صدای پیامک موبایلت در میآید. همسرت نوشته که امروز به خاطر بازی فوتبال زودتر میآید. ناراحت میشوی. نمیخواهی کوک شوی. اصلاً این فوتبال در بههمزدن همه چیز توانایی بالایی دارد. قدیمترها که مجرد بودی فکر میکردی اصلاً کسانی وجود دارند که مدام بنشینند و لیگ بینمک ایران را تماشا کنند؟
بیخیال همه این حرفها، «بسم الله» میگویی و روز نا کوکت را شروع میکنی.
یخ گوشت آب شده اما فایده ندارد. در فریزر میگذاریاش و سراغ دفتر مباداهای خوراکیات میروی؛ یک خوراکی جذاب برای عصر، آن هم مقابل فوتبال را انتخاب میکنی! حالا لبخند دارد میآید روی لب هایت. اخبار ورزشی را گوش میکنی وسعی میکنی حفظش کنی تا موبهمو به همسرت بگویی. مقدمات عصرانهی جذاب را فراهم میکنی و میزنی بیرون که تخمه و تنقلات بخری. از کنار دکهی روزنامهفروشی که رد میشوی چشمت میخورد به روزنامههای رنگارنگ ورزشی. توی دلت میگویی: "جهنم! من که ناکوک شدم، این هم روش." آبی رنگش را انتخاب میکنی و برمیگردی خانه. تلوزیون را روشن میكنی و بحث داغ مفسران را گوش میکنی. برای خودت چای میریزی. بخار چای را نفس میکشی و فکر میکنی که دیگر مجری نیستی. تصمیم میگیری برای آن مجلهی کذایی ـ سندروم زنان خانه ـ یادداشتی بنویسی!
فردایش همسرت برایت پیامی میفرستد. پیام را برای همیشه ذخیره میکنی: "دیروز، یکی از بهترین روزهایم بود. با تو تخمه شکستم و فوتبال دیدم! تیممان باخت، اما تو بردی!"