از روشن روشن روشن تا سیاه مطلق

از روشن روشن روشن تا سیاه مطلق

پیش حاذق‌ترین‌ها هم رفتند اما گویا شب، ماندگار بود؛ این هاله‌ی خاکستری، این سایه‌ی سیاه، رفتنی نبود.
نویسنده: وجيهه محمدطاهري
تاریخ انتشار:
470 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
توی دفتر مشغول رسیدگی به کار و بارش بود که صدای زنگ تلفن همراهش آمد. گوشی را برداشت؛ پیغام یکی از دوستان بود. نوشته بود: "هم اکنون خورشید در حال کسوف است و نماز آیات، واجب."

نگاهش ناخودآگاه چرخید سمت پنجره. خورشید دقیقاً پشت سرش بود. آن‌قدر خوشحال شد که به هیچ چیز فکر نکرد. فقط توی ذهنش آخرین باری که یک دلِ سیر کسوف را نگاه کرده بود، مرور کرد. چیزی پیدا نکرد. انگار تا حالا کسوف را ندیده بود؛ از این تجربه‌ی جدید، قند توی دلش آب شد. با ذوق ایستاد پشت پنجره و نگاهش را خیره کرد به خورشیدی که حالا نصفه و نیمه بود.

خورشید که همیشه خورشید است؛ نگاهش را دوخته بود به سایه‌ی تاریکی که حالا روی خورشید را پوشانده بود و توی دلش لذت می‌برد از این منظره‌ی دل‌فریب. آن‌چنان خیره شده بود که انگار تا همیشه این تصویر زیبا توی آسمان هک شده است. فارغ از اینکه فوقش یک ساعت یا کمی بیشتر این سایه دوام می‌آورد. خورشید دوباره همه‌جا را روشن خواهد کرد. خورشید همیشه همه‌جا را روشن خواهد کرد. خیره شده بود و با تمام سوزش چشم‌هایش، ترجیح می‌داد این صحنه‌ی مسحور‌کننده را از دست ندهد.

از دست نداد. حسابی خیره شد و خیره شد و خیره شد.

خورشید که کم‌کم از پشت سایه بیرون می‌زد، دیگر چشمانش طاقت نور را نیاورد. نگاهش را انداخت پایین. همه‌جا نورانی بود. نمی‌دانست هاله‌ای از نور توی چشم‌هایش خانه کرده یا هاله‌ای از سیاهی، روی نور چشمانش را پوشانده! چشم‌هایش درد گرفته بودند، اما انگار چاره‌ای نبود. این تاوان خیره‌شدن به سیاهی روی خورشید بود.

توی عالم خودش داشت فکر می‌کرد چرا این‌همه سال محو کسوف نشده؛ یادش آمد باید چشم‌هایش را مسلح می‌کرد! دیر شده بود. چشم‌ها می‌سوختند. اشک می‌ریختند. درد می‌کردند. اما انگار کار از کار گذشته بود. یک هاله‌ی خاکستری، یک سایه‌ی سیاه روی چشم‌هایش مانده بود.

شب که شد، شب شد؛ سیاهِ سیاه؛ برای همیشه.

پیش حاذق‌ترین‌ها هم رفتند اما گویا شب، ماندگار بود؛ این هاله‌ی خاکستری، این سایه‌ی سیاه رفتنی نبود. می‌خواست از غصه بمیرد. شاید هم مرده بود. اما هنوز باور نمی‌کرد مرده است. وقتی به تاریک روشن خورشید‌گرفتگی نگاه می‌کرد، باورش نمی‌شد این، آخرین نوری باشد که در زندگی می‌بیند، بس که مجذوبش کرده بود.

وَ عَسَى أن تَكرَهوا شَيئاً وَ هُوَ خَيرٌ لَكُم وَ عَسَى أن تُحِبّوا شَيئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُم وَ اللهُ يَعلَمُ وَ أنتُم لا تَعلَمونَ

چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن‌كه خير شما در آن است. و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آن‌كه شر شما در آن است. و خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانيد.

(سوره بقره، آيه ۲۱۶)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: