پلههای آرزو
به نظرم روی ویلچیر نشستن، آن قدرها هم بد نبود. روی صندلی مینشستی و بقیه هولت میدادند. کیف هم میداد!
تاریخ انتشار:
589 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
۱۲سال پیش، عزیزجون از پلههای زیرزمین خانهاش پرت شد پایین؛ و پرت شدن همانا و ضایعهی نخاعی همان!
آن روزهای اول خدا میداند چه بر ما گذشت. من بچه بودم و نمیدانستم نخاع یعنی چه، که حالا ضایعهی آن یعنی چه شکلی! عزیزجون بیمارستان بستری بود و همه دعا میکردند که فلج نشود. من میدانستم فلج یعنی چه، ولی به نظرم روی ویلچیر نشستن، آن قدرها هم بد نبود. روی صندلی مینشستی و بقیه هولت میدادند. کیف هم میداد!
بعد از چند عمل جراحی، عزیزجون از بیمارستان برای مدتی ــ تا عمل بعدی ــ مرخص شد و این تازه اول راه بود. هرروز فیزیوتراپ به خانهاش میآمد و جانش را به لب میرساند تا او دستاش را حرکت دهد، انگشتانش را باز و بسته کند و بعدتر، قدمی از قدم بردارد؛ راه برود. عزیزجون با تمام وجود، با تمام قوا به حرفهای دکتر عمل میکرد و حرکاتی که دکتر گفته بود را با کمک دخترهایش انجام میداد. به او گفته بودند که اگر با دکترها خوب همکاری کند، حالش به زودی خوب میشود. و او خوب که نه، عالی همکاری میکرد.
او همهی تلاشش را کرد. با همهی امید. ولی ۱۲سال، مدت کمی نیست! هنوز بعد از این همه مدت باید از کنار دیوار راه برود و دستش به دیوار باشد و فشارهای زانو و کمری که روز به روز بیشتر میشود؛ درست مثل کیسهی داروها که هر بار سنگین و سنگینتر! عزیزجون خسته شده است. خودش میگوید از آن همه امید روزهای اول در عجب است. کاش همه چیز را رها کرده بود و کار در همان بیمارستان.... ولی بعد که یادش میآوریم تو این ۱۲سال چندتا از نوه هایش عروس و داماد شدهاند و چندتا از نتیجههایش را به چشمش دیده، و وقتی یاد سفر مکه با دخترهایش میاندازیمش، اشک توی چشمهایش جمع میشود و پشت لبش را گاز میگیرد و حرفش را پس!
۱۲سال پیش، عزیزجون از پلههای زیرزمین خانهاش پرت شد پایین؛ و پرت شدن همانا و امیدِ به آمدن روزهای بهتر، همان!
آن روزهای اول خدا میداند چه بر ما گذشت. من بچه بودم و نمیدانستم نخاع یعنی چه، که حالا ضایعهی آن یعنی چه شکلی! عزیزجون بیمارستان بستری بود و همه دعا میکردند که فلج نشود. من میدانستم فلج یعنی چه، ولی به نظرم روی ویلچیر نشستن، آن قدرها هم بد نبود. روی صندلی مینشستی و بقیه هولت میدادند. کیف هم میداد!
بعد از چند عمل جراحی، عزیزجون از بیمارستان برای مدتی ــ تا عمل بعدی ــ مرخص شد و این تازه اول راه بود. هرروز فیزیوتراپ به خانهاش میآمد و جانش را به لب میرساند تا او دستاش را حرکت دهد، انگشتانش را باز و بسته کند و بعدتر، قدمی از قدم بردارد؛ راه برود. عزیزجون با تمام وجود، با تمام قوا به حرفهای دکتر عمل میکرد و حرکاتی که دکتر گفته بود را با کمک دخترهایش انجام میداد. به او گفته بودند که اگر با دکترها خوب همکاری کند، حالش به زودی خوب میشود. و او خوب که نه، عالی همکاری میکرد.
او همهی تلاشش را کرد. با همهی امید. ولی ۱۲سال، مدت کمی نیست! هنوز بعد از این همه مدت باید از کنار دیوار راه برود و دستش به دیوار باشد و فشارهای زانو و کمری که روز به روز بیشتر میشود؛ درست مثل کیسهی داروها که هر بار سنگین و سنگینتر! عزیزجون خسته شده است. خودش میگوید از آن همه امید روزهای اول در عجب است. کاش همه چیز را رها کرده بود و کار در همان بیمارستان.... ولی بعد که یادش میآوریم تو این ۱۲سال چندتا از نوه هایش عروس و داماد شدهاند و چندتا از نتیجههایش را به چشمش دیده، و وقتی یاد سفر مکه با دخترهایش میاندازیمش، اشک توی چشمهایش جمع میشود و پشت لبش را گاز میگیرد و حرفش را پس!
۱۲سال پیش، عزیزجون از پلههای زیرزمین خانهاش پرت شد پایین؛ و پرت شدن همانا و امیدِ به آمدن روزهای بهتر، همان!