گلت را دو دستی بچسب

گلت را دو دستی بچسب

آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای، مسوولی.
نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری
تاریخ انتشار:
489 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
شهریار کوچولو بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای یک راست می‌رود سراغ آدم‌ها.

گفت: «سلام.» و مخاطبش گلستان پرگلی بود. گل‌ها گفتند: «سلام.»

شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: «شماها کی هستید؟» گفتند: «ما گل سرخیم.»

آهی کشید[...] و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط با یک گل خودم را دولت‌مند عالم خیال می‌کردم درصورتی‌که آنچه دارم، فقط یک گل معمولی است. با آن گل و سه آتشفشانی که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند، شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمی‌آیم.» افتاد روی سبزه‌ها و زد زیر گریه! آن‌وقت بود که سرو کله‌ی روباه پیدا شد.

روباه گفت: «آدم فقط از چیزهایی که اهلی می‌کند می‌تواند سر درآورد. آدم‌ها دیگر برای سر در‌آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین‌جور حاضر و آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... . روباه گفت: «برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گل تو توی عالم تک است. برگشتنی با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهت می‌گویم.»

شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: «شما سر سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان‌جوری هستید که روباه من بود؛ روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوستِ خودم کردم و حالا توی همه‌ی عالم تک است.»

شهریار کوچولو دوباره درآمد که: «خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌و‌گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر، گلی می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است، چون فقط اوست که آبش داده‌ام. چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام. چون فقط اوست که برایش حفاظ درست کرده‌ام.  چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام - جز دو سه تایی که می‌بایست پروانه شوند. چون فقط اوست که پای گِله‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتی گاهی بُغ‌کردن و هیچی‌نگفتن‌هاش نشسته‌ام. چون که او گل من است.

و برگشت پیش روباه. گفت: «خدانگهدار!» روباه گفت: «خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است: "[...]آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای، مسوولی. تو مسوول گلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: «من مسوول گُلَمم.»

بریده‌ای از کتاب: شازده کوچولو

نویسنده: آنتوان دوسنت اگزو‌په‌ری

ترجمه: احمد شاملو

انتشارات نگاه


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: