از آسمان میآید
حالا در شرایطی گیر کرده بودم که نه فقط چیزی توی خانه نداشتیم، بلکه پول هم نداشتیم که بشود از بیرون غذا گرفت.
تاریخ انتشار:
478 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
گوشی آیفون را گذاشت سر جایش، تکیه داد به دیوار و با چنان عصبانیتی نگاهم کرد که فهمیدم باز فامیل من بدون خبر و همینطور سرزده آمدهاند خانهمان. رفتم جلو و گفتم: «تقصیر من چیه؟ مگه من گفتم سرزده بلند شین بیاین؟ خب اینا که جز ما کسی رو تو این شهر ندارن، دلشون که میگیره بلند میشن میان اینجا.» اینها را میگفتم اما توی دلم به زنم حق میدادم. هرچه باشد او هم پابهپای من کار میکرد و تازه با هم از سر کار رسیده بودیم خانه؛ و طبیعی بود که حوصلهی مهمان را نداشته باشد؛ اما سعی میکردم یک جوری با کلمات راضیاش کنم: «عزیز من! اگه بخوای درو باز نکنیم، نمیکنیم اما به این فکر کن که اینا از اون سر شهر بلند شدن اومدن اینجا که ما رو ببینن و یهکم از تنهایی درآن! غریبه که نیستن. توقعی هم که ندارن. فوری با هم یه غذای حاضری درست میکنیم.»
از جلوی دیوار آمد کنار و گفت: «مگه من میگم نیان؟ منظورم اینه که هیچی تو خونه نداریم. یخچال خالیه، کابینتا خالیان، درو باز کن بعد خودت برو با این چیزایی که نداریم شام درست کن!»
از صفحهی نمایشگر آیفون دیدم که دارند میروند، سریع در را باز کردم و داد زدم: «بفرمایید! هستیم.» و در این فاصله که پلهها را بیایند بالا، هرچه فحش و ناسزا بود نثار خودم کردم. نخواستم زنم را بیشتر از این نگران کنم اما یادم افتاد یک ساعت قبل حسابمان را با بقال محله صاف کرده بودم و اجارهخانه را داده بودم و هیچ پولی در جیبم نمانده بود؛ به امید اینکه فردا حقوق میگیرم. حالا در شرایطی گیر کرده بودم که نه فقط چیزی توی خانه نداشتیم، بلکه پول هم نداشتیم که بشود از بیرون غذا گرفت.
توی همین فکرها بودم که پیرزن و پیرمرد رسیدند بالا. حاج خانم جلوتر آمد و بعد از کلی قربان صدقه رفتن و دعا کردن، گفت: «دیدم تنهایی شام از گلومون پایین نمیره، گفتم غذامونو بیاریم دور هم بخوریم.» پشت سرش حاج آقا داشت میآمد، با یک قابلمهی پر از غذا!
از جلوی دیوار آمد کنار و گفت: «مگه من میگم نیان؟ منظورم اینه که هیچی تو خونه نداریم. یخچال خالیه، کابینتا خالیان، درو باز کن بعد خودت برو با این چیزایی که نداریم شام درست کن!»
از صفحهی نمایشگر آیفون دیدم که دارند میروند، سریع در را باز کردم و داد زدم: «بفرمایید! هستیم.» و در این فاصله که پلهها را بیایند بالا، هرچه فحش و ناسزا بود نثار خودم کردم. نخواستم زنم را بیشتر از این نگران کنم اما یادم افتاد یک ساعت قبل حسابمان را با بقال محله صاف کرده بودم و اجارهخانه را داده بودم و هیچ پولی در جیبم نمانده بود؛ به امید اینکه فردا حقوق میگیرم. حالا در شرایطی گیر کرده بودم که نه فقط چیزی توی خانه نداشتیم، بلکه پول هم نداشتیم که بشود از بیرون غذا گرفت.
توی همین فکرها بودم که پیرزن و پیرمرد رسیدند بالا. حاج خانم جلوتر آمد و بعد از کلی قربان صدقه رفتن و دعا کردن، گفت: «دیدم تنهایی شام از گلومون پایین نمیره، گفتم غذامونو بیاریم دور هم بخوریم.» پشت سرش حاج آقا داشت میآمد، با یک قابلمهی پر از غذا!