در خواب رفته، بر باد رفته!
درد پیچید تو تمام تنم. انگار که تیر خورده باشم. ولی نه! پیشانیام بود که درد میکرد. ۹ ترمه شده بودم.
تاریخ انتشار:
540 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
اولین امتحانمان "تاریخ اسلام" بود. اغلب بچه ها ترم یک و دو گرفتند و پاس کردند و تمام شد؛ ولی برای من ماند تا همین ترم هشت که آخرش هم مجبور شدم با همان استادی که از او فرار میکردم واحد بردارم. کتاب نو و تا نخورده را گرفته بودم دست راستم. توی دست چپم هم خیار بود. تکیه داده بودم به بالش و همین طور که خرت خرت خیار می جویدم، خیر سرم تاریخ هم میریختم توي مُخم. خیارم که تمام شد، پاهايم دراز شد و دودستی کتابم را گرفتم. بعد کم کم جفت دستهام خسته شدند. دراز کشیدم و بالشم را گذاشتم زیر دستم. تازه صفحهی ۵۷ بودم و تا آخر جایی که باید میخواندیم ۱۰۲ صفحه مانده بود. قفسه سینهام درد گرفته بود. احساس کردم دیگر نفسم بالا نمیآید. غلت زدم و سرم را گذاشتم روی بالش و کتاب را دودستی گرفتم بالای سرم. از سمت راست، نور مهتابی میزد توی چشمم. کتاب را گرفتم این طرفتر. رسیده بودم به صفحهی ۹۳. دستم درد گرفته بود. غلت زدم سمت چپ، پشت به نور مهتابی. دورِ خواندنم کند شده بود. هرخط را چندبار میخواندم. جنگ شده بود بین کلی آدم. بعضیها سوار اسب بودند و بعضیها پیاده! یکهو رسیدم جایی که پرنده پر نمیزد. تشنهام شده بود. رفتم از سر چاه، آب بالا کشیدم و با دست آب خوردم. دوباره برگشتم همانجا که جنگ بود. روی کوه ایستاده و دستم را گذاشته بودم جلوی چشمم که نور آفتاب اذیتم نکند؛ ولی فایده نداشت. آفتاب مستقیم توی چشمم بود.
درد پیچید تو تمام تنم. انگار که تیر خورده باشم. ولی نه! پیشانیام بود که درد میکرد. شروع کردم به مالیدن پیشانی؛ که یاد امتحان افتادم. چشمم از هم باز شد. نور آفتاب از پشت پنجره، صاف توی چشمم بود و نمیگذاشت درست چشمم را باز کنم. در کسری از ثانیه از جا پریدم و مثل آدم نشستم. ساعت هشت و بیست دقیقه بود و دیگر به هیچ صورت به امتحان که بیست دقیقه از شروعش گذشته بود نمیرسیدم. دستم را بردم لای موهایم و تازه یادم آمد چقدر پیشانیام درد می کند. خورده بود به لبهی تخت. ۹ ترمه شده بودم. یاد نمازم افتادم که آن هم قضا شده بود.