رهایی از زیباییهای یک شهر
«نظرت چیست؟ الان یا سپیده دم؟» بعد به خودش جواب داد: «همین الان.» کولهاش را جمع کرد.
تاریخ انتشار:
489 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
روزی روزگاری، مردی کولهپشتی بر دوش از راهی عبور میکرد. کشاورزی که از مقابل میآمد، دستی برایش تکان داد:
- سلام برادر. مثل این که راه زیادی آمدهای.
- درست است. با امروز پنج ماه و چهارده روز میشود که در راهم.
- کجا میروی؟
- شهر جیم.
- میخواهی بروی آنجا چه کنی؟
- سالها بود که تعریف زیباییهایش را شنیده بودم. میخواهم از نزدیک ببینمشان.
- پس اگر بشنوی که اتفاق بدی برایش افتاده، خیلی ناراحت میشوی، آره؟
- بله. خیلی. حالا به من بگو چه شده؟
- دشمن به شهر حمله کرده. الان چند روز است که شهر در آتش میسوزد. چیز زیادی ازش باقی نمانده.
مرد با شنیدن این خبر به دهان کشاورز خیره شد.
- حالا میخواهی چه کار کنی؟
- میروم بجنگم.
- بجنگی؟ میگویند کسی تا حالا زنده از شهر خارج نشده.
- ولی باید بروم و بجنگم.
***
مرد به بالای تپه رسید. قبل از این هم دود بالای شهر معلوم بود. اما الان فقط دود نمیدید؛ شهری مخروبه را میدید که لابلای دود پنهان شده است. با خودش گفت: «پس راست می گفت.» چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بعد زیر درختچهای رفت. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت. تکهای نان و پنیر درآورد و مشغول خوردن شد. سیر که شد، سرش را روی بقچهاش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. راحتترین خواب از آغاز سفر.
وقتی بیدار شد، شب بود و ستارگان در آسمان میدرخشیدند. دستانش را کش و قوس داد و دوباره به شهر نگاهی انداخت. تکچراغهایی در گوشه و کنارش سوسو میزدند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «نظرت چیست؟ الان یا سپیده دم؟» بعد به خودش جواب داد: «همین الان.» کولهاش را جمع کرد. از تپه پایین آمد و راه بازگشت را در پیش گرفت.
فردا هنگام غروب دوباره کشاورز را دید.
- سلام برادر. هنوز اینجایی؟
- نه. رفتم جیم و جنگیدم.
چشمان کشاورز گرد شد:
- توانستی بجنگی؟ چگونه؟
- جنگم یک لحظه بیشتر طول نکشید.
کشاورز انگار درست متوجه نشده باشد، گفت:
- چهجوری توانستی از دست دشمن فرار کنی؟
- از دست دشمن فرار نکردم. از دست شهر رها شدم.
- چی؟
- یک نفس عمیق کشیدم و رها شدم.
- سلام برادر. مثل این که راه زیادی آمدهای.
- درست است. با امروز پنج ماه و چهارده روز میشود که در راهم.
- کجا میروی؟
- شهر جیم.
- میخواهی بروی آنجا چه کنی؟
- سالها بود که تعریف زیباییهایش را شنیده بودم. میخواهم از نزدیک ببینمشان.
- پس اگر بشنوی که اتفاق بدی برایش افتاده، خیلی ناراحت میشوی، آره؟
- بله. خیلی. حالا به من بگو چه شده؟
- دشمن به شهر حمله کرده. الان چند روز است که شهر در آتش میسوزد. چیز زیادی ازش باقی نمانده.
مرد با شنیدن این خبر به دهان کشاورز خیره شد.
- حالا میخواهی چه کار کنی؟
- میروم بجنگم.
- بجنگی؟ میگویند کسی تا حالا زنده از شهر خارج نشده.
- ولی باید بروم و بجنگم.
***
مرد به بالای تپه رسید. قبل از این هم دود بالای شهر معلوم بود. اما الان فقط دود نمیدید؛ شهری مخروبه را میدید که لابلای دود پنهان شده است. با خودش گفت: «پس راست می گفت.» چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بعد زیر درختچهای رفت. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت. تکهای نان و پنیر درآورد و مشغول خوردن شد. سیر که شد، سرش را روی بقچهاش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. راحتترین خواب از آغاز سفر.
وقتی بیدار شد، شب بود و ستارگان در آسمان میدرخشیدند. دستانش را کش و قوس داد و دوباره به شهر نگاهی انداخت. تکچراغهایی در گوشه و کنارش سوسو میزدند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «نظرت چیست؟ الان یا سپیده دم؟» بعد به خودش جواب داد: «همین الان.» کولهاش را جمع کرد. از تپه پایین آمد و راه بازگشت را در پیش گرفت.
فردا هنگام غروب دوباره کشاورز را دید.
- سلام برادر. هنوز اینجایی؟
- نه. رفتم جیم و جنگیدم.
چشمان کشاورز گرد شد:
- توانستی بجنگی؟ چگونه؟
- جنگم یک لحظه بیشتر طول نکشید.
کشاورز انگار درست متوجه نشده باشد، گفت:
- چهجوری توانستی از دست دشمن فرار کنی؟
- از دست دشمن فرار نکردم. از دست شهر رها شدم.
- چی؟
- یک نفس عمیق کشیدم و رها شدم.