خوب بودنت آزارم میدهد
نمیدانم چرا حالا به خانهاش راهم داده بود. خانهای نقلی که کلش به اندازهی مساحت دستشویی و حمام خانهی من نبود.
تاریخ انتشار:
710 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
راهش نداده بودم به اتاقم. آخر سر و وضعش مثل کارگر سبزیفروشی میدان میوه و تره بار بود. با ۱۰ سال پیشش هیچ فرقی نکرده بود. آژانس من هم برای خودش برو و بیایی داشت. همینطور سفیر و وزیر و وکیل میآمدند و میرفتند. همینطور پشت هم مسافران ترکیه و مالزی و دوبی و آلمان وارد و خارج میشدند. آن وقت او با آن کیف رمزدار زوار دررفتهاش که ۳ نسل از خانوادهشان با آن فارغالتحصیل شده بودند، میخواست بیاید بنشیند جلوی من روی مبلمان چرمی ایتالیایی اصل! حتماً یا پول دستی میخواست یا چون نزدیک عید بود بلیط هواپیمای مشهد گیرش نیامده بود؛ که بعد از ۱۰ سال فیلش یاد هندوستان کرده بود.
منشی به او گفته بود که فلانی بهجا نیاورده و اگر کاری دارد با میز A هماهنگ کند. سپرده بودم زود دست به سرش کنند تا بیشتر از این آبروی آژانسمان را نبرد. دیدم که چهطور به دوربین مداربسته زل زده بود و چگونه سعی داشت بغضش را پشت لبخند کجش پنهان کند. او بیرون رفت بدون اینکه درخواستی داشته باشد و یا کاری را با میز A هماهنگ کند.
اما ... نمیدانم چرا حالا به خانهاش راهم داده بود. خانهای نقلی که کلش به اندازهی مساحت دستشویی و حمام خانهی من نبود. نمیدانم چرا یقهام را نمیگرفت و من را به دیوار نمیچسباند تا یک دل سیر هر آنچه لایقش بودم را نثارم کند. حداقل اینطوری دلم یک ذره خنک میشد. همین لبخندش، همین آرامشش و همین بهروی خود نیاوردنش کلی اعصابم را خرد کرده بود. اعصابی که بعد از خالی ماندن هواپیماهای چارتر تورهای خارجیام، بعد از بسط نشستن طلبکارها جلوی درب آژانس و خانهام و بعد از برگشت خوردن چندین میلیون چک، چیزی از آن باقی نمانده بود.
نمیدانم او هم داشت به همین صحنهها فکر میکرد یا نه. اما آن شب هر چه سعی کردم نتوانستم از چشمهایش راهی به ذهنش باز کنم از بس مهربانانه به من دوخته شده بودند.
منشی به او گفته بود که فلانی بهجا نیاورده و اگر کاری دارد با میز A هماهنگ کند. سپرده بودم زود دست به سرش کنند تا بیشتر از این آبروی آژانسمان را نبرد. دیدم که چهطور به دوربین مداربسته زل زده بود و چگونه سعی داشت بغضش را پشت لبخند کجش پنهان کند. او بیرون رفت بدون اینکه درخواستی داشته باشد و یا کاری را با میز A هماهنگ کند.
اما ... نمیدانم چرا حالا به خانهاش راهم داده بود. خانهای نقلی که کلش به اندازهی مساحت دستشویی و حمام خانهی من نبود. نمیدانم چرا یقهام را نمیگرفت و من را به دیوار نمیچسباند تا یک دل سیر هر آنچه لایقش بودم را نثارم کند. حداقل اینطوری دلم یک ذره خنک میشد. همین لبخندش، همین آرامشش و همین بهروی خود نیاوردنش کلی اعصابم را خرد کرده بود. اعصابی که بعد از خالی ماندن هواپیماهای چارتر تورهای خارجیام، بعد از بسط نشستن طلبکارها جلوی درب آژانس و خانهام و بعد از برگشت خوردن چندین میلیون چک، چیزی از آن باقی نمانده بود.
نمیدانم او هم داشت به همین صحنهها فکر میکرد یا نه. اما آن شب هر چه سعی کردم نتوانستم از چشمهایش راهی به ذهنش باز کنم از بس مهربانانه به من دوخته شده بودند.