فنجان سحر عجب صفایی دارد
به نظر خودم تا وقتی بقیه بیدار شوند، یک روز لبریز از آرامش و خوشی را پشت سر گذاشتم.
تاریخ انتشار:
499 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
چندی پیش یک شب را خانهی خواهرم گذراندم. صبح با صدای داد شوهرخواهرم بیدار شدم که: «زودتر بچهها! بجنبید! الان است که سرویستان برسد...خانم! لباس مرا کجا گذاشتی؟ نه. اینجا نیست...من خودم دیشب اینجا آویزانش کردم...»
همهی خانواده با عجله حاضر شدند و با همان وضعیت رفتند سراغ میز صبحانه. خواهرم بیآنکه چیزی بخورد، تهماندهی پیتزایی را که گرم کرده بود جلوی بچهها گذاشت و شوهرش در حالیکه دکمههای پیراهنش را میبست فنجان چاییاش را سر کشید. آن بچهشان که هفت سالش بیشتر نیست مدام نق میزد. بابایش دستش را کشید و بعد چند تا سفارش بهم کرد و همه با هم از در رفتند بیرون.
همهجا ساکت شد. نشستم سر میز صبحانه. فنجان چایی دستنخوردهی خواهرم را برداشتم و سرکشیدم. در همان حال اتفاق تازهای افتاد. متوجه شدم خودم هم دست کمی از آنها ندارم؛ من هم صبحها تا آخرین فرصتی که میشود میخوابم. اصلاً همیشه از زمان عقب هستم. شدهام عین یک حیوان بارکش که صبح تا بیدار میشود، میرود بیرون و شب هم که برمیگردد، کاری ندارد جز لم دادن و تماشای تلویزیون. یک تکه از پیتزای داغ جدا کردم و گذاشتم توی دهنم.
یک هفته بعد تصمیمی را که گرفته بودم اجرا کردم. سحر بیدار شدم. پس از نماز و صرف یک فنجان قهوه در سکوت، کمی نرمش کردم. بعد یک فصل از کتاب مورد علاقهام را خواندم و زیر چند جمله خط کشیدم. زمان دیر میگذشت. انگار کش آمده بود. تازه نیمساعت گذشته بود. بدون اینکه کاری بکنم، نشستم و در سکوت خانه گسترده شدن روشنایی در آسمان را دنبال کردم.
عالی بود! هیچ تلفنی زنگ نمیزد. هیچکس از من نمیخواست کاری برایش انجام دهم. هیچ فعالیتی که مجبور به انجامش باشم وجود نداشت. دیگر مثل بقیهی روز احساس نمیکردم دیگران دارند مرا میچاپند و انگار زندگیام مال خودم نیست. بهترین وقت اختصاصی خودم را در ساکتترین و بیدغدغهترین زمان روز میگذراندم و این، عالی بود!
به نظر خودم تا وقتی بقیه بیدار شوند، یک روز لبریز از آرامش و خوشی را پشت سر گذاشتم. مهم نیست بدانید بقیه آن روز برایم چه اتفاقاتی افتاد یا سر کار خوابم برد یا نه؛ مهم این است که آن روز احساس کردم برای همه آدمهایی که با من برخورد میکنند قابل اعتمادتر شدهام.
همهی خانواده با عجله حاضر شدند و با همان وضعیت رفتند سراغ میز صبحانه. خواهرم بیآنکه چیزی بخورد، تهماندهی پیتزایی را که گرم کرده بود جلوی بچهها گذاشت و شوهرش در حالیکه دکمههای پیراهنش را میبست فنجان چاییاش را سر کشید. آن بچهشان که هفت سالش بیشتر نیست مدام نق میزد. بابایش دستش را کشید و بعد چند تا سفارش بهم کرد و همه با هم از در رفتند بیرون.
همهجا ساکت شد. نشستم سر میز صبحانه. فنجان چایی دستنخوردهی خواهرم را برداشتم و سرکشیدم. در همان حال اتفاق تازهای افتاد. متوجه شدم خودم هم دست کمی از آنها ندارم؛ من هم صبحها تا آخرین فرصتی که میشود میخوابم. اصلاً همیشه از زمان عقب هستم. شدهام عین یک حیوان بارکش که صبح تا بیدار میشود، میرود بیرون و شب هم که برمیگردد، کاری ندارد جز لم دادن و تماشای تلویزیون. یک تکه از پیتزای داغ جدا کردم و گذاشتم توی دهنم.
یک هفته بعد تصمیمی را که گرفته بودم اجرا کردم. سحر بیدار شدم. پس از نماز و صرف یک فنجان قهوه در سکوت، کمی نرمش کردم. بعد یک فصل از کتاب مورد علاقهام را خواندم و زیر چند جمله خط کشیدم. زمان دیر میگذشت. انگار کش آمده بود. تازه نیمساعت گذشته بود. بدون اینکه کاری بکنم، نشستم و در سکوت خانه گسترده شدن روشنایی در آسمان را دنبال کردم.
عالی بود! هیچ تلفنی زنگ نمیزد. هیچکس از من نمیخواست کاری برایش انجام دهم. هیچ فعالیتی که مجبور به انجامش باشم وجود نداشت. دیگر مثل بقیهی روز احساس نمیکردم دیگران دارند مرا میچاپند و انگار زندگیام مال خودم نیست. بهترین وقت اختصاصی خودم را در ساکتترین و بیدغدغهترین زمان روز میگذراندم و این، عالی بود!
به نظر خودم تا وقتی بقیه بیدار شوند، یک روز لبریز از آرامش و خوشی را پشت سر گذاشتم. مهم نیست بدانید بقیه آن روز برایم چه اتفاقاتی افتاد یا سر کار خوابم برد یا نه؛ مهم این است که آن روز احساس کردم برای همه آدمهایی که با من برخورد میکنند قابل اعتمادتر شدهام.