غذا حاضر است!
با صدای شرشر آب که پایین میریخت انگار بغضی هم فرورفت. باز هم کسی چیزی ندید. باز هم کسی چیزی نگفت.
تاریخ انتشار:
822 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
هر کدام از بچهها توی اتاق خودشان بودند، بهار کتاب میخواند و باران با تلفن صحبت میکرد. رضا هم پای رایانهاش بود و طبق معمول سعی میکرد تیم محبوبش؛ منچستر را، قهرمان کند. رضا به تمام معنا یک خورهی بازی بود خصوصاً وقتی پای "فیفا" به میان میآمد.
کم کم بوی قورمه سبزی تازه توی خانه پیچیده بود و بچههای گرسنه را حسابی به اشتها آورده بود. سمانه با آرامش به قابلمه سری زد و بعد مطمئن شد که ته دیگ برنج خوب از آب درآمده باشد. در همین فاصله با صدای بلند صدا زد: "باران! بهار! بیاین سفره رو ببرین، ناهار آمادهاس."
جز صدای خندهی باران که احتمالاً با دوستش صحبت میکرد صدایی از اتاق نیامد.
در قابلمه را که دمکنی رویش را پوشانده بود سر جایش گذاشت و رفت سراغ تلفن همراهش؛ اس ام اسی به مجید زد تا ببیند برای نهار میآید یا نه. جوابی نیامد. برگشت و چهار بشقاب و دو تا لیوان گذاشت روی کابینت. قاشق و چنگالها را از توی کابینت برداشت و گذاشت روی بشقابها. سفره را که از کشو برمیداشت دوباره صدا زد: "بچه ها دارم سفره رو پهن میکنما!"
خبری نشد.
حالا دیگر سفره روی زمین پهن شده بود و چهار تا بشقاب در چهار طرف سفره گذاشته شده بود. چهار پیالهی کوچک ماست هم کنار هر بشقاب بود. برنج را که توی دیس میکشید، صدا زد: "رضا! دخترا! غذا یخ میکنه، زود بیاین."
دیس را وسط سفره ای گذاشت که رضای گرسنه سرش نشسته بود، هنوز دیس روی زمین نرسیده، دست رضا رفت تا مشتی برنج توی دهانش بریزد، سمانه با چشم غره اشارهای به قاشق کرد و چون میدانست رضا کار خودش را میکند، پیاش را نگرفت. دو تا قاشق گذاشت توی هرکدام از ظرفهای خورش. هیچوقت دوست نداشت بچهها با قاشقهای دهنخوردهی خودشان، خورش بردارند.
وقتی برگشت، باران کنار رضا نشسته بود و از ماستش میچشید. بهار و کتابش هم داشتند یک طرف دیگر سفره مینشستند. هنوز ننشسته بود که صدای زنگ آمد. مجید بود. در را باز کرد.
"سلام. تو که می خواستی بیای چرا جواب اس ام اس ندادی؟"
"دیدم تا پنج دیقه دیگه میرسم، دیگه جواب ندادم."
سمانه برگشت توی آشپزخانه و یک بشقاب و قاشق و چنگال دیگر برداشت و آورد توی اتاق. بعد هم یک پیالهی دیگر ماست کشید.
سر جمع خوردن غذا یک ربع هم طول نکشید و بعد انگار همه طبق یک قانون نانوشته بی هیچ حرفی برگشتند سر کار قبلیشان.
غذا تمام شده-نشده، بهار که به جای حساس کتابش رسیده بود رفت تا بفهمد چه اتفاقی قرار است بیفتد. رضا هم لقمهی آخر را دقیقاً وقتی قورت داد که رایانهاش را از حالت stand by در میآورد. باران دو تا از پیالههای ماست را گرفت دستش و با عجله برد سمت آشپزخانه، بعد هم گفت: "مامان! وسط تلفنم بود؛ هنوز لیلا حرفش تموم نشده بود" و مجید درست کنار سفره دراز کشید تا خستگیاش را در کند. سمانه ظرفها را گذاشت توی سینک و آب گرم را باز کرد.
با صدای شرشر آب که پایین میریخت انگار بغضی هم فرورفت. باز هم کسی چیزی ندید. باز هم کسی چیزی نگفت.
کم کم بوی قورمه سبزی تازه توی خانه پیچیده بود و بچههای گرسنه را حسابی به اشتها آورده بود. سمانه با آرامش به قابلمه سری زد و بعد مطمئن شد که ته دیگ برنج خوب از آب درآمده باشد. در همین فاصله با صدای بلند صدا زد: "باران! بهار! بیاین سفره رو ببرین، ناهار آمادهاس."
جز صدای خندهی باران که احتمالاً با دوستش صحبت میکرد صدایی از اتاق نیامد.
در قابلمه را که دمکنی رویش را پوشانده بود سر جایش گذاشت و رفت سراغ تلفن همراهش؛ اس ام اسی به مجید زد تا ببیند برای نهار میآید یا نه. جوابی نیامد. برگشت و چهار بشقاب و دو تا لیوان گذاشت روی کابینت. قاشق و چنگالها را از توی کابینت برداشت و گذاشت روی بشقابها. سفره را که از کشو برمیداشت دوباره صدا زد: "بچه ها دارم سفره رو پهن میکنما!"
خبری نشد.
حالا دیگر سفره روی زمین پهن شده بود و چهار تا بشقاب در چهار طرف سفره گذاشته شده بود. چهار پیالهی کوچک ماست هم کنار هر بشقاب بود. برنج را که توی دیس میکشید، صدا زد: "رضا! دخترا! غذا یخ میکنه، زود بیاین."
دیس را وسط سفره ای گذاشت که رضای گرسنه سرش نشسته بود، هنوز دیس روی زمین نرسیده، دست رضا رفت تا مشتی برنج توی دهانش بریزد، سمانه با چشم غره اشارهای به قاشق کرد و چون میدانست رضا کار خودش را میکند، پیاش را نگرفت. دو تا قاشق گذاشت توی هرکدام از ظرفهای خورش. هیچوقت دوست نداشت بچهها با قاشقهای دهنخوردهی خودشان، خورش بردارند.
وقتی برگشت، باران کنار رضا نشسته بود و از ماستش میچشید. بهار و کتابش هم داشتند یک طرف دیگر سفره مینشستند. هنوز ننشسته بود که صدای زنگ آمد. مجید بود. در را باز کرد.
"سلام. تو که می خواستی بیای چرا جواب اس ام اس ندادی؟"
"دیدم تا پنج دیقه دیگه میرسم، دیگه جواب ندادم."
سمانه برگشت توی آشپزخانه و یک بشقاب و قاشق و چنگال دیگر برداشت و آورد توی اتاق. بعد هم یک پیالهی دیگر ماست کشید.
سر جمع خوردن غذا یک ربع هم طول نکشید و بعد انگار همه طبق یک قانون نانوشته بی هیچ حرفی برگشتند سر کار قبلیشان.
غذا تمام شده-نشده، بهار که به جای حساس کتابش رسیده بود رفت تا بفهمد چه اتفاقی قرار است بیفتد. رضا هم لقمهی آخر را دقیقاً وقتی قورت داد که رایانهاش را از حالت stand by در میآورد. باران دو تا از پیالههای ماست را گرفت دستش و با عجله برد سمت آشپزخانه، بعد هم گفت: "مامان! وسط تلفنم بود؛ هنوز لیلا حرفش تموم نشده بود" و مجید درست کنار سفره دراز کشید تا خستگیاش را در کند. سمانه ظرفها را گذاشت توی سینک و آب گرم را باز کرد.
با صدای شرشر آب که پایین میریخت انگار بغضی هم فرورفت. باز هم کسی چیزی ندید. باز هم کسی چیزی نگفت.