همه باید هنرمند باشیم
خوب، قبول! خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. اما کدام زیبایی را؟ و به چه قیمتی؟
تاریخ انتشار:
536 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
برای آفریدن یک اثر زیبا، هنرمند باید از جانش مایه بگذارد. یک عمر باید تلاش کند تا مهارت دست و قلم و نگاه به دست بیاورد تا بتواند زیباییهای ذهن و جهان را کشف کند و به صورتی زیبا، در معرض تجربهی دیگران قرار دهد.
برای آفریدن یک نقاشی، که تجربهای تازه به جهان انسانی عرضه کند، گاهی باید تا مرز جنون پیش بروی. باید انزوا و تنهایی ناشی از ساختارشکنی و فراتر از زمان بودن را تحمل کنی. برای جان بخشیدن به شخصیتهای منحصر بهفرد داستانی، باید بتوانی از خودت خارج شوی و روحت را با پستترین و والاترین شکلهای ممکن انسانی همراه کنی و خودت را جای آنها بگذاری. این کار، زخمهای بیمرهمی بر روحت برجای میگذارد. در مقام بازیگر، باید یاد بگیری شخصیت خودت را فراموش کنی. خودت را از خود عریان کنی و جامهی دیگری بپوشی. خطر این کار، این است که شاید دیگر هرگز آن خودِ پیشینت را باز نیابی. کم نبودهاند هنرمندانی که برای برداشتن یک قدم رو به جلو، از همهچیز گذشتهاند. چه بازیگران و نویسندگانی که خبر خودکشیشان، خیل طرفدارانشان را عزادار کرده است! کمتر کسی پیدا میشود که انعکاس جان ناآرام "ونگوگ" هلندی را در تابلویی که آن چهرهی گوش بریدهی خودش را به تصویر کشیده است، ندیده باشد.
درک این واقعیت ترسناک دربارهی هنر، از همان روزهای اول، قدمهای نوآموزی مثل من را سست کرد. سؤالی اساسی این بود: "آیا ارزشش را دارد؟" تردید داشتم.
خوب، قبول! خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. اما کدام زیبایی را؟ و به چه قیمتی؟ شاید قرار نبوده است که ما برای زیبا کردن دنیای دور و برمان، خودمان را زشت کنیم. شاید آن زیبایی مطلوب خدا، به جای بیرون، باید در درون ما اتفاق بیافتد. شاید آن بومی که باید ملکوت بر آن نقش بندد، آن الماسی که باید تراش بخورد و جلا یابد و آن کتابی که باید زیباترین داستان جهان را در خود بگنجاند، جان ماست.
به هر حال، تنها این اثر است که در بزرگترین نمایشگاه هستی، در برابر چشمان همهی نامدگان و رفتگان، به نمایش در میآید.
برای آفریدن یک نقاشی، که تجربهای تازه به جهان انسانی عرضه کند، گاهی باید تا مرز جنون پیش بروی. باید انزوا و تنهایی ناشی از ساختارشکنی و فراتر از زمان بودن را تحمل کنی. برای جان بخشیدن به شخصیتهای منحصر بهفرد داستانی، باید بتوانی از خودت خارج شوی و روحت را با پستترین و والاترین شکلهای ممکن انسانی همراه کنی و خودت را جای آنها بگذاری. این کار، زخمهای بیمرهمی بر روحت برجای میگذارد. در مقام بازیگر، باید یاد بگیری شخصیت خودت را فراموش کنی. خودت را از خود عریان کنی و جامهی دیگری بپوشی. خطر این کار، این است که شاید دیگر هرگز آن خودِ پیشینت را باز نیابی. کم نبودهاند هنرمندانی که برای برداشتن یک قدم رو به جلو، از همهچیز گذشتهاند. چه بازیگران و نویسندگانی که خبر خودکشیشان، خیل طرفدارانشان را عزادار کرده است! کمتر کسی پیدا میشود که انعکاس جان ناآرام "ونگوگ" هلندی را در تابلویی که آن چهرهی گوش بریدهی خودش را به تصویر کشیده است، ندیده باشد.
درک این واقعیت ترسناک دربارهی هنر، از همان روزهای اول، قدمهای نوآموزی مثل من را سست کرد. سؤالی اساسی این بود: "آیا ارزشش را دارد؟" تردید داشتم.
خوب، قبول! خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. اما کدام زیبایی را؟ و به چه قیمتی؟ شاید قرار نبوده است که ما برای زیبا کردن دنیای دور و برمان، خودمان را زشت کنیم. شاید آن زیبایی مطلوب خدا، به جای بیرون، باید در درون ما اتفاق بیافتد. شاید آن بومی که باید ملکوت بر آن نقش بندد، آن الماسی که باید تراش بخورد و جلا یابد و آن کتابی که باید زیباترین داستان جهان را در خود بگنجاند، جان ماست.
به هر حال، تنها این اثر است که در بزرگترین نمایشگاه هستی، در برابر چشمان همهی نامدگان و رفتگان، به نمایش در میآید.