اگر شیطان با من بود، تنها نبودم
نمیدانم چرا همه اصرار دارند من در خانه تنها نمانم. نمیدانم چرا همه یکصدا شدهاند که من تغییر کردهام.
تاریخ انتشار:
550 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
با خودم افتادم سر لج و دیگر نرفتم سر کار. یعنی سر هیچ کار مفیدی نرفتم. اوایلش چرا. خانه را ریختم به هم و تمام چیزهایی را که مدتها بود گرد و خاک رویشان نشسته بود، تمیز کردم. بچهی دوستم به دنیا آمده بود و دخترخالهام خانهی جدیدی خریده بود و عمه هم در بیمارستان بستری شده بود. من هم به ترتیب اولویت رفتم و صلهی ارحامی به جا آوردم و دل یک جماعتی را از خودم شاد کردم. کمی که گذشت، دیگر "کارهای عقبمانده" نداشتم تا بهشان رسیدگی کنم. پس فقط نشستم توی خانه و چشمم را دوختم به جعبهی جادو، تا یکی از این مجموعههای آبکیاش شروع شود و وقتم بگذرد. یا مثلاً شمارهی نوهی عمهی پدربزرگم را گرفتم و با هم، دو تایی، پشت سر خواهرش که اصلاً هم دل خوشی ازش نداشت حرف زدیم و حسابی لذت بردیم.
کمی که گذشت، در طول روز غریبه و آشنایی نمانده بود که یک دل سیر با آنها درد دل (!) نکرده باشم؛ از آن درد دلهایی که بعداً میشد جای دیگری ازشان سوء استفاده کرد. مادرم مدام از در نصیحت وارد میشود و میگوید من "خاله زنک" شدهام؛ ولی خودم متوجه چیزی نشدم.
صبحها که توی خانه خیلی تنها میشدم، گاهی فیلمی کرایه میکردم و میگذاشتم توی دستگاه برای تماشا؛ نه از این مجموعههای بی سر و ته تلویزیون که آنقدر از این طرف و آن طرفش زدهاند که رشتهی قصه را از دست آدم در میآورند، بلکه سفارش اورجینالش را میدادم که هیچ بخشی از داستان از قلم نیفتد! کمی بعد هم حس کردم دلم میخواهد مثل شخصیت اول یکی از سریالهای معروف بینالمللی شوم. برای همین هم راهی مغازههای "مارک" شمال پایتخت شدم و حسابی خرج گذاشتم روی دست شوهرم. من معتقدم پیشتر بلد نبودم خرج کنم ولی همسرم میگوید قبلاً خوب خرج میکردم و حالا ولخرج شدهام. من که متوجه چنین چیزی نشدهام.
راستی نمیدانم این اواخر چرا اینقدر اخلاقش عوض شده. نه او شبیه گذشته حال و حوصلهام را دارد و نه من مثل سابق دلم برایش میتپد. حتی سرزندگیهایش هم به دلم نمینشیند، چه برسد به خستگیهایش. قبلترها از عصر که میآمدم خانه، برای آمدنش حسابی همه چیز را مرتب میکردم؛ ولی حالا آنقدر از صبح حوصلهام سر می رود که دل و دماغی برایم نمیماند تا با روی گشاده از او استقبال کنم. تازگیها هم که مدام به مدل لباس پوشیدنم در خارج از خانه ایراد میگیرد؛ میگوید سبک شدهام، ولی من که متوجه چیزی نشدهام.
از وقتی از سر کارم زدهام بیرون، روزم را با همین چیزها پر میکنم؛ با دورههای دوستانه و موسیقی و فیلم و سریال و خرید.
این روزها هر چه باشد، بهتر از رفتن سر کار و سر و کله زدن با ارباب رجوع است تا مثلاً تجربه کسب کنی، یا بخواهی مدام مواظب حرف زدنت با همکارهای مرد باشی، یا سعی کنی صبور باشی تا زیرآبزنی همکارهای حسود کار دستت ندهد، یا مواظب باشی - خدایی نکرده - در محل کارت، بیکار نباشی که حقوقت مشتبه شود و از این حرفها که همه میزنند. راستی پدرم هم میگوید: «صبح تا شب فکر میکنی در خانه تنهایی! شیطان انیس انسان تنهاست.» ولی من معتقدم اگر همنشینی مثل شیطان داشتم آنقدر حوصلهام سر نمیرفت.
نمیدانم چرا همه اصرار دارند من در خانه تنها نمانم. نمیدانم چرا همه یکصدا شدهاند که من تغییر کردهام... من که متوجه چیزی نشدهام.
کمی که گذشت، در طول روز غریبه و آشنایی نمانده بود که یک دل سیر با آنها درد دل (!) نکرده باشم؛ از آن درد دلهایی که بعداً میشد جای دیگری ازشان سوء استفاده کرد. مادرم مدام از در نصیحت وارد میشود و میگوید من "خاله زنک" شدهام؛ ولی خودم متوجه چیزی نشدم.
صبحها که توی خانه خیلی تنها میشدم، گاهی فیلمی کرایه میکردم و میگذاشتم توی دستگاه برای تماشا؛ نه از این مجموعههای بی سر و ته تلویزیون که آنقدر از این طرف و آن طرفش زدهاند که رشتهی قصه را از دست آدم در میآورند، بلکه سفارش اورجینالش را میدادم که هیچ بخشی از داستان از قلم نیفتد! کمی بعد هم حس کردم دلم میخواهد مثل شخصیت اول یکی از سریالهای معروف بینالمللی شوم. برای همین هم راهی مغازههای "مارک" شمال پایتخت شدم و حسابی خرج گذاشتم روی دست شوهرم. من معتقدم پیشتر بلد نبودم خرج کنم ولی همسرم میگوید قبلاً خوب خرج میکردم و حالا ولخرج شدهام. من که متوجه چنین چیزی نشدهام.
راستی نمیدانم این اواخر چرا اینقدر اخلاقش عوض شده. نه او شبیه گذشته حال و حوصلهام را دارد و نه من مثل سابق دلم برایش میتپد. حتی سرزندگیهایش هم به دلم نمینشیند، چه برسد به خستگیهایش. قبلترها از عصر که میآمدم خانه، برای آمدنش حسابی همه چیز را مرتب میکردم؛ ولی حالا آنقدر از صبح حوصلهام سر می رود که دل و دماغی برایم نمیماند تا با روی گشاده از او استقبال کنم. تازگیها هم که مدام به مدل لباس پوشیدنم در خارج از خانه ایراد میگیرد؛ میگوید سبک شدهام، ولی من که متوجه چیزی نشدهام.
از وقتی از سر کارم زدهام بیرون، روزم را با همین چیزها پر میکنم؛ با دورههای دوستانه و موسیقی و فیلم و سریال و خرید.
این روزها هر چه باشد، بهتر از رفتن سر کار و سر و کله زدن با ارباب رجوع است تا مثلاً تجربه کسب کنی، یا بخواهی مدام مواظب حرف زدنت با همکارهای مرد باشی، یا سعی کنی صبور باشی تا زیرآبزنی همکارهای حسود کار دستت ندهد، یا مواظب باشی - خدایی نکرده - در محل کارت، بیکار نباشی که حقوقت مشتبه شود و از این حرفها که همه میزنند. راستی پدرم هم میگوید: «صبح تا شب فکر میکنی در خانه تنهایی! شیطان انیس انسان تنهاست.» ولی من معتقدم اگر همنشینی مثل شیطان داشتم آنقدر حوصلهام سر نمیرفت.
نمیدانم چرا همه اصرار دارند من در خانه تنها نمانم. نمیدانم چرا همه یکصدا شدهاند که من تغییر کردهام... من که متوجه چیزی نشدهام.