آبرو؛ مثل حباب

آبرو؛ مثل حباب

هنوز مائده تعارف دوم را نزده بود که صدای سلیم را روی سرش آوار دید؛ و شاید روی سر کوچه آوار دید.
نویسنده: وجيهه محمدطاهري
تاریخ انتشار:
762 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
0 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
نشسته بود روی پله‌های کوچه و بازی سحر را تماشا می‌کرد. سحر سراسر ذوق بود؛ یک سطل پر از آب و کف صابون گذاشته بود کنار درخت و مدام دستش را فرو می‌کرد توی ظرف. بعد هم نفسش را آرام توی حلقه‌ی قرمزی که وسط دستش بود، خالی می‌کرد و آن‌وقت با شیطنت دنبال حباب‌ها می‌دوید تا یکی یکی‌شان را بترکاند. چشم‌های سحر از پشت حباب‌ها پیدا بود و مائده، روی پله‌های کوچه محو حباب‌های عسلی شده بود.

خیره شده بود به حباب‌ها و گوش سپرده بود به قهقهه‌های معصومانه‌ی سحر؛ و داشت به روزهای رفته فکر می‌کرد. روزی که امیر رفت و مائده را با یک دنیا قرض تنها گذاشت. ماه‌های آخر که امیر به هر دری می‌زد تا کمی از قرض‌ها را ادا کند؛ تا کمی آسودگی به ارث بگذارد.

تازه از قهقهه‌های سحر لبخندی به لب مائده نشسته بود که از پشت حباب، چهره‌ی محدب سلیم را دید؛ پسرعموی امیر بود و اصلی‌ترین طلب‌کارش. مائده چادرش را جلو کشید و بلند شد. بعد از سلام، داشت سلیم را به خانه دعوت می‌کرد که یک حباب از کنار چادرش گذشت و بالا رفت. سلیم چهره درهم کشیده بود و بهانه‌جویی می‌کرد. مائده به نجوا از سلیم خواست تا در حیاط حرف بزنند. نگران نگاه همیشه کنجکاو اهالی محل بود. سه سال بود صورت سیلی خورده‌ی مائده آبروداری کرده بود؛ نمی‌خواست این سه سال را هدر دهد. مائده رفت داخل تا مهمان ناخوانده غریبی نکند. به‌عوض سلیم، یکی دیگر از حباب‌های سحر پشت چادر مادر را گرفت و دوید تا وسط آسمان حیاط. سلیم سر جای خودش مانده بود و کم کم صدایش از قدش بالا تر می‌زد.

هنوز مائده تعارف دوم را نزده بود که صدای سلیم را روی سرش آوار دید؛ و شاید روی سر کوچه آوار دید. فریاد می‌زد تا طلبش را وصول کند. انگار که از تمامی اهل محل طلب دارد. حباب‌های سحر به هول و ولع افتاده بودند و به در و دیوار می‌کوبیدند؛ همان دیوارهایی که موش داشتند؛ همان دیوارهایی که گوش داشتند. حباب‌ها انگار می‌خواستند جیغ و داد کنند تا صدای سلیم بین فریاد‌شان گم شود؛ نشد!

هنوز مائده تعارف دوم را نزده بود که صدای سلیم روی سرش و روی سر حباب‌ها آوار شد. تنها حبابی که جان سالم به در برده بود، از آن میان با عجله خودش را جلوی مائده رساند که ناگهان سلیم با دست حباب را پس زد؛ آبِ روی صورت حباب ریخت؛ آن‌وقت دیگر نه حبابی مانده بود و نه آبرویی. دیگر حتی سیلی هم صورت زرد مائده را سرخ نمی‌کرد.

الامام علي (عليه‌السلام):

الصِّيَانَةُ رَأْسُ الْمُرُوَّة

حفظ آبرو پیکر مردانگی است.

(تحف العقول، ترجمه جنتی، متن ۳۳۳، ص ۳۳۱)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: