به تعداد پیرمردها راه وجود دارد
اخم تندی داشت؛ از این که او را پیر و علیل پنداشته بودم، ناراحت بود. تا آخر راه، از خودم میپرسیدم آیا من تحقیرش کردم؟
تاریخ انتشار:
544 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
همینطور که نشسته بودم و با خودم فکر میکردم، یاد آن روز افتادم که در اتوبوس پیرمردی آمد و من به رسم احترام، برای او پاشدم و بعد بنا بر تجربه به لبهای او نگاه کردم که چگونه به من لبخند میزند. اما ابروهای او بیشتر نظر مرا به خود جلب کرد. اخم تند و شدیدی داشت؛ از این که او را پیر و علیل پنداشته بودم، ناراحت بود. تا آخر راه، روی صندلی از خودم میپرسیدم آیا من تحقیرش کردم یا او خیلی بد عُنُق بود؟
از آن به بعد، منی که هرگاه با دیدن پیرمردی در حال وارد شدن به اتوبوس، انگار شرطی شدهبودم و مثل یک دانشآموز، وقتی که معلمش وارد کلاس میشود، از جایم بلند میشدم، خواهناخواه، حس تازهای نسبت به آنها پیدا کردهبودم؛ حسی که دیگر میگذاشت بهراحتی در اتوبوس بخوابم و نگاهکردن به در عذابم ندهد .
آن وقتها با خودم میگفتم چهقدر پیرمرد داریم و چهقدر هم خوشحال بودم از این کثرت . چون هر پیرمرد برای من برابر بود با یک کار خیر؛ یعنی به تعداد آنها، راه برای رسیدن به خدا وجودداشت. اگر یک وقت در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا نمیکردم، روزم روز نمیشد . چون نمیتوانستم در حد وسعم خستگی پیرمردی را از تنش بیرون بیاورم.
«پیر شی جوون» و «خدا عوضت بده» و «خیر از جوونیت ببینی» و «خدا حفظت کنه» جملاتی بود که اول صبح، سرحالم میکرد و حکم نرمش صبحگاهی را برای من داشت.
گردنم همین طور به سمت چپ کج است که با دیدن اتوبوس، از جایم بلند میشوم و با خود فکر میکنم امروز چگونه رفتار کنم که جوانها فکر نکنند لطفشان باعث ناراحتی من میشود.
از آن به بعد، منی که هرگاه با دیدن پیرمردی در حال وارد شدن به اتوبوس، انگار شرطی شدهبودم و مثل یک دانشآموز، وقتی که معلمش وارد کلاس میشود، از جایم بلند میشدم، خواهناخواه، حس تازهای نسبت به آنها پیدا کردهبودم؛ حسی که دیگر میگذاشت بهراحتی در اتوبوس بخوابم و نگاهکردن به در عذابم ندهد .
آن وقتها با خودم میگفتم چهقدر پیرمرد داریم و چهقدر هم خوشحال بودم از این کثرت . چون هر پیرمرد برای من برابر بود با یک کار خیر؛ یعنی به تعداد آنها، راه برای رسیدن به خدا وجودداشت. اگر یک وقت در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا نمیکردم، روزم روز نمیشد . چون نمیتوانستم در حد وسعم خستگی پیرمردی را از تنش بیرون بیاورم.
«پیر شی جوون» و «خدا عوضت بده» و «خیر از جوونیت ببینی» و «خدا حفظت کنه» جملاتی بود که اول صبح، سرحالم میکرد و حکم نرمش صبحگاهی را برای من داشت.
گردنم همین طور به سمت چپ کج است که با دیدن اتوبوس، از جایم بلند میشوم و با خود فکر میکنم امروز چگونه رفتار کنم که جوانها فکر نکنند لطفشان باعث ناراحتی من میشود.