ستارههای آرزو
کمکم ناگهان متوجه چیزی میشویم که گرچه انتظارش را نداریم، اما با حس غم و اندوهش به خوبی آشناییم؛ انگار غمی است ازجنس وجود خودمان
تاریخ انتشار:
412 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
اگر آرزوهایمان مثل ستارهها باشند چه؟
هر یک از ما، آروزهایی در سر داریم که مثل ستارههای درخشان، زندگیمان را روشن میکنند. با این حال بهراحتی در دسترس نیستند و دورتر از آنند که به نظر میرسد.
ما راه رسیدن به این آروزها را گاهی پیوسته و گاهی منقطع، گاهی تند و گاهی کند و پس از سختیهای بسیار پشت سر میگذاریم و با کمی خوشاقبالی، سرانجام به آنچه میخواستیم میرسیم. لحظه رسیدن، آن ِوصال -چنانچه همه میدانند- بسی باشکوه و شیرین است؛ به قدری شیرین که میخواهیم تا مدتها زیر زبان مزهاش کنیم و هر لحظه از آن میترسیم که سکرش از بین برود و تنهایمان بگذارد. پس به مزه کردنش ادامه میدهیم و چون مسافری باز آمده از راهی دراز، در کنجی از روح خود بساطی پهن، جامه سفر از تن به در و با مطلوب خود خلوت میکنیم.
اما در همین هنگام، درست وسط نشئگی حاصل از خلوت و لذت وصال، کمکم ناگهان متوجه چیزی میشویم که گرچه انتظارش را نداریم، اما با حس غم و اندوهش به خوبی آشناییم؛ انگار غمی است ازجنس وجود خودمان:
کمکم مه رویاها کنار میرود و میبینیم این چیز خوب و دلخواه چه دردسرهای ریز و درشتی با خود آورده و با چه اضافات مزاحم و ناخوشایندی همراه است. میتوانیم غبار واقعیت را که روی آن نشسته با نوک انگشتان لمس کنیم و عمیقاً درک کنیم که چیزی عوض شده؛ برای همیشه عوض شده.
از این به بعد این غبار که در عالم خیال، آن هنگام که جاده را با پاهایی خسته میپیمودیم، اصلاً فکرش را هم نمیکردیم، میشود خوره جانمان. به دنبال دستمالی میگردیم تا پاکش کنیم و دوباره در مه رویاهای شیرین فرو ببریمش. ولی نمیشود. چیزی برای همیشه عوض شده.
حس میکنیم فریب خوردهایم. فریب خودمان را. دوباره خود را با حسی تلخ و گزنده تنها در ابتدای جاده مییابیم. حال کسی را داریم که در آسمان به ستارهای دل بسته باشد و طالع خود را در آن ببیند. اما پس از سالها، دانشمندی ستارهشناس به هنگام گفتگو، به آن ستاره اشاره کند و بگوید:
- آن ستاره را میبینی؟ همان که الان فضای اینجا را روشن کرده. می دانستی ده هزار سال است که از بین رفته و نورش الان به ما رسیده؟
هر یک از ما، آروزهایی در سر داریم که مثل ستارههای درخشان، زندگیمان را روشن میکنند. با این حال بهراحتی در دسترس نیستند و دورتر از آنند که به نظر میرسد.
ما راه رسیدن به این آروزها را گاهی پیوسته و گاهی منقطع، گاهی تند و گاهی کند و پس از سختیهای بسیار پشت سر میگذاریم و با کمی خوشاقبالی، سرانجام به آنچه میخواستیم میرسیم. لحظه رسیدن، آن ِوصال -چنانچه همه میدانند- بسی باشکوه و شیرین است؛ به قدری شیرین که میخواهیم تا مدتها زیر زبان مزهاش کنیم و هر لحظه از آن میترسیم که سکرش از بین برود و تنهایمان بگذارد. پس به مزه کردنش ادامه میدهیم و چون مسافری باز آمده از راهی دراز، در کنجی از روح خود بساطی پهن، جامه سفر از تن به در و با مطلوب خود خلوت میکنیم.
اما در همین هنگام، درست وسط نشئگی حاصل از خلوت و لذت وصال، کمکم ناگهان متوجه چیزی میشویم که گرچه انتظارش را نداریم، اما با حس غم و اندوهش به خوبی آشناییم؛ انگار غمی است ازجنس وجود خودمان:
کمکم مه رویاها کنار میرود و میبینیم این چیز خوب و دلخواه چه دردسرهای ریز و درشتی با خود آورده و با چه اضافات مزاحم و ناخوشایندی همراه است. میتوانیم غبار واقعیت را که روی آن نشسته با نوک انگشتان لمس کنیم و عمیقاً درک کنیم که چیزی عوض شده؛ برای همیشه عوض شده.
از این به بعد این غبار که در عالم خیال، آن هنگام که جاده را با پاهایی خسته میپیمودیم، اصلاً فکرش را هم نمیکردیم، میشود خوره جانمان. به دنبال دستمالی میگردیم تا پاکش کنیم و دوباره در مه رویاهای شیرین فرو ببریمش. ولی نمیشود. چیزی برای همیشه عوض شده.
حس میکنیم فریب خوردهایم. فریب خودمان را. دوباره خود را با حسی تلخ و گزنده تنها در ابتدای جاده مییابیم. حال کسی را داریم که در آسمان به ستارهای دل بسته باشد و طالع خود را در آن ببیند. اما پس از سالها، دانشمندی ستارهشناس به هنگام گفتگو، به آن ستاره اشاره کند و بگوید:
- آن ستاره را میبینی؟ همان که الان فضای اینجا را روشن کرده. می دانستی ده هزار سال است که از بین رفته و نورش الان به ما رسیده؟