آن عصای سفید را به من قرض می‌دهی؟

آن عصای سفید را به من قرض می‌دهی؟

ساکت می‌شوی. هولی می‌نشیند به چهره‌ات. دستت را در فضای پیشاپیش خودت شلخته دوران می‌دهی. با آهنگِ در زوالی، مرا می‌پرسی: رفتی؟
نویسنده: زهرا شهرزاد
تاریخ انتشار:
1105 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
مرا یاد مهتاب می‌اندازی. مهتاب با ذره‌بینش کتاب می‌خواند، با پوستش می‌شنید. کف دستش را می‌گرفتی دستت و در سطور سفید دستش می نوشتی و او جواب می‌داد، معمولا با صدای بلند.. یک بار گفتم او آیة‌الله‌العظمی است، با آن رمق اسطوره‌ای، آن روحیه‌ی نستوه، راه ِ در روی آدم را می‌بندد.. دنیای دیگر داشت مهتاب، مثل ِ تو. توی همین خوابگاه فاطمیه مهمانش شدم. چندین سال پیش. به گمانم ۶ یا ۷ سال گذشته. باید ایتالیا باشد الان. یعنی آخرین بار که حرفش شد، ایتالیا بود؛ ادبیات ایتالیایی می خواند انگار.

مرا یاد مهتاب می‌اندازی. اول بار کنج همین نمازخانه دانشکده، وراجی مدام گوشی موبایلت مرا برانگیخت. عصای سفیدت را ندیدم، دخترکی را می‌دیدم که کلافه کیفش را پخش می‌کرد روی زمین و پیِ چیزی می‌گشت و هر از چندی با گوشی‌اش ور می‌رفت و صدای گنگی از گوشی‌اش به گوش می‌رسید و سکوت نمازخانه را می‌شکافت. آخرش، کُندیِ روزِ مرا تیز کردی، که بیایم نزدیک‌تر و چشمم بیفتد به عصا، که زانو بغل زده در بغلت نشسته بود. بعد انگار حس کرده باشی مرا، شروع کردی به حرف زدن. پی قبضی می‌گشتی میان آن همه کاغذ.

آمده‌ای دم در اتاق، در معاشرت با تو چیزهایی هست که هدر می‌رود اگر درنیابمش. دست می‌گذارم به نرمی بازویت و سلام می‌کنم. سوال می‌شوی. نامم را می‌گویم و آماده‌ام کلی توضیح بدهم تا یادت بیایم که حافظه‌ات بی‌نیازم می‌کند. به گرمی، در آغوشم می‌کشی و گرم، شروع می‌کنی به حرف زدن. از هر دری می‌گویی. از هر دری. من صبورم، در گوش سپردن به تو. به حرف‌های آشفته‌ای که رشته ناشناخته‌ای پیوندشان می‌دهد به هم. هر از چندی، صدایی از نایم خارج می‌شود، یعنی که هنوز این جایم، روبروی تو.

کسی رد می‌شود از کنارم: کلاس فلان تشکیل شد؟ اشاره می‌کنم که چند دقیقه‌ی دیگر می‌آیم و او آرام رد می‌شود. تو ناگهان ساکت می‌شوی. هولی می‌نشیند به چهره‌ات. سرخ می‌شوی. دستت را در فضای پیشاپیش خودت شلخته دوران می‌دهی. با آهنگِ در زوالی، مرا می‌پرسی: رفتی؟

تنها به حضور دائم یک نفر مطمئنی همیشه تو، نه؟ مرا یاد مهتاب می‌اندازی.

من کور ترم یا تو؟ آن عصای سفید را به من قرض می‌دهی؟

الامام حسین (علیه‌السلام):

مَتی بعُدْتَ حَتّی تَكُونَ الْآثارُ هِی الَّتی تُوصِلُ اِلَیْكَ؟ عَمِیَتْ عَیْنٌ لا تَراكَ

کی از من دور بوده‌ای تا با نشانه‌هایت تو را بشناسم؟ کور است چشمی که تو را نبیند.

(فرازی از دعای عرفه)


ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: