امکان تغییر احساسات در یک روز بارانی بدون تغییر
عمرا ککش بگزد و بعدا یادش بماند که چقدر حینِ بحث، کامیون ِ کلمات قلنبه و سنگینش، ورود ممنوع آمده توی مخت...
تاریخ انتشار:
980 نفر این یادداشت را خواندهاند
3 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یک روز بهاری است که ابرهای سیاهی، بیرحمانه آسمان را پوشاندهاند و نوید یک ترافیک اعصاب خُرد کن را میدهند؛ که لابد یک عده آدم که یا عاشقند یا ادای آدمهای عاشق را درمیآورند، میخواهند خیابانهای بارانی را بگیرند زیر چرخ ماشین یا گامهای آهستهشان، که مثلا بهبه! چه هوای خوبی!
روزِ مزخرفِ آدم، تکمیلتر میشود وقتی با رئیست هم یک جرّ و بحث معمولی داشتهباشی. از همین جرّ و بحثهای خیلی معمولی که عمرا کک رئیس بگزد و بعدا یادش بماند که چقدر حینِ بحث، کامیون ِ کلمات قلنبه و سنگینش، ورود ممنوع آمده توی مخت و اعصابت را گرفته زیر چرخهایش!
توی جراجر همین دعواهای خیلی خیلی معمولی هستی و اصلا نمیفهمی زمان تفننی راندن کامیون ِ ورود ممنوعی، همکارت که اتفاقا خیلی برایت یک همکار معمولی است با یک شاخه گل از در وارد شده و بدون اخطار قبلی و ابراز احساسات قلنبهای که اینجور وقتها مثل فلوکس سبز رو به موتی است که بار اضافه غیر قانونی هم، توی صندوق عقبش زده باشد، گُل را میگذارد جلویت. مینشیند سر جایش و نیمچه لبخندش هم یعنی تقدیم به شما همکار عزیز!
با همین حرکت ِ همکار که حالا اصلا یک همکار معمولی نیست، رژهی کامیون متوقف میشود و با جمله همکار ِ دوست، که " این گُل رو دوستم داد به من، گفتم بدمش به شما چون به روحیهتون خیلی میاد ...!" لبخندی روی لب بقیه همکاران و رئیس مینشیند و این یعنی یک گل به نفع تو.
دو گره و سه گره ابروهایت همزمان با گشاده شدن چهره و عمیق شدن لبخندت باز، و هوای محیط کار، آفتابی میشود و با خودت میگویی: امروز یک روز بهاری است که ابرهای زیبای بارانزایی، محبت کرده و آسمان را پوشاندهاند و یک ترافیک دلپذیر زیر باران به وجود آمده که اگر دو ساعت هم طول بکشد، خستهات نمیکند؛ چون میتوانی خیابان و یک عده آدمی که لبخند محو به لب دارند را تماشا کنی که یا عاشقند یا دارند ادای آدمهای عاشق را درمیآورند. و خیابانها را گرفتهاند زیر چرخ ماشین یا گامهای آهستهشان ... بهبه چه روز خوبی!
روزِ مزخرفِ آدم، تکمیلتر میشود وقتی با رئیست هم یک جرّ و بحث معمولی داشتهباشی. از همین جرّ و بحثهای خیلی معمولی که عمرا کک رئیس بگزد و بعدا یادش بماند که چقدر حینِ بحث، کامیون ِ کلمات قلنبه و سنگینش، ورود ممنوع آمده توی مخت و اعصابت را گرفته زیر چرخهایش!
توی جراجر همین دعواهای خیلی خیلی معمولی هستی و اصلا نمیفهمی زمان تفننی راندن کامیون ِ ورود ممنوعی، همکارت که اتفاقا خیلی برایت یک همکار معمولی است با یک شاخه گل از در وارد شده و بدون اخطار قبلی و ابراز احساسات قلنبهای که اینجور وقتها مثل فلوکس سبز رو به موتی است که بار اضافه غیر قانونی هم، توی صندوق عقبش زده باشد، گُل را میگذارد جلویت. مینشیند سر جایش و نیمچه لبخندش هم یعنی تقدیم به شما همکار عزیز!
با همین حرکت ِ همکار که حالا اصلا یک همکار معمولی نیست، رژهی کامیون متوقف میشود و با جمله همکار ِ دوست، که " این گُل رو دوستم داد به من، گفتم بدمش به شما چون به روحیهتون خیلی میاد ...!" لبخندی روی لب بقیه همکاران و رئیس مینشیند و این یعنی یک گل به نفع تو.
دو گره و سه گره ابروهایت همزمان با گشاده شدن چهره و عمیق شدن لبخندت باز، و هوای محیط کار، آفتابی میشود و با خودت میگویی: امروز یک روز بهاری است که ابرهای زیبای بارانزایی، محبت کرده و آسمان را پوشاندهاند و یک ترافیک دلپذیر زیر باران به وجود آمده که اگر دو ساعت هم طول بکشد، خستهات نمیکند؛ چون میتوانی خیابان و یک عده آدمی که لبخند محو به لب دارند را تماشا کنی که یا عاشقند یا دارند ادای آدمهای عاشق را درمیآورند. و خیابانها را گرفتهاند زیر چرخ ماشین یا گامهای آهستهشان ... بهبه چه روز خوبی!