نشستن و نشاندن شعله‌های مهیب

نشستن و نشاندن شعله‌های مهیب

نمی‌توانستم بفهمم پس چرا هنوز ذوب نشده‌اند در آتشی که به چشم نمی‌دیدمش اما یقین داشتم که دارد زبانه می‌کشد!
نویسنده: وجیهه محمدطاهری
تاریخ انتشار:
477 نفر این یادداشت را خوانده‌اند
1 نفر این یادداشت را دوست داشته‌اند
بحث می‌کردند؛ یکی این می‌گفت و یکی آن.

اوایل فقط سرعت کلامشان بالا رفته‌بود، ولی کمی که گذشت، مدام یکی به دیگری فرصت حرف زدن نمی‌داد؛ حرفش را می‌برید و رشته کلام را محکم در دست خودش می‌گرفت؛ طرف مقابل هم برای اینکه حرفش به کرسی بنشیند تن صدایش را یکی دو پله بالاتر از متکلم می‌برد. همین قصه باز تکرار می‌شد؛ این بار رشته کلام دست این یکی بود و سلاح فریاد، دست آن یکی.

مثل دو تکه چوب که مدام روی هم ساییده شوند، فریاد این یکی دیگری را پر از حرارت می‌کرد و فریاد آن یکی، این یکی را. و آخر این دو تا چوب آن‌قدر با هم اصطحکاک پیدا کردند که بالاخره جرقه‌ای که نباید، زده‌شد.

جرقه زده‌شد. خوب می‌شد توی چشم‌های خشمگین هر دو تایشان اثرش را دید. هر دو براق شده‌بودند از خشم؛ آن‌قدر که اگر می‌خواستند هم نمی‌توانستند جرقه‌اش را خاموش کنند. جرقه کم‌کم به تمام بدنشان سرایت کرد؛ مثل یک بارقه، شراره و بعد شعله‌اش به تمام وجودشان کشید. پوستشان سرخ شده‌بود؛ حتم داشتم اگر رگ دستشان را می‌زدی عوض خون، آتش بیرون می جهید. رگ‌های گردنشان متورم شده‌بود. مطمئن بودم شراره‌هایی مذاب در رگهایشان در حرکت است. ولی نمی‌توانستم بفهمم پس چرا هنوز ذوب نشده‌اند در این آتشی که هرچند به چشم نمی‌دیدمش اما یقین داشتم که دارد زبانه می‌کشد!

همان‌طور عقب ایستاده‌بودم و نگاهشان می‌کردم. اولش خیلی سعی کردم آرامشان کنم، ولی نشد. حالا می‌ترسیدم نزدیکشان شوم؛ از سوختن می‌ترسیدم، از سوخته‌شدن می‌ترسیدم. دلم می‌خواست یک سطل بزرگ آب خنک بریزم روی سرشان. پیش خودم گفتم با این حرارتی که دارند همه رفاقت‌های قبلی را بین خودشان ذوب می‌کنند، آب قبل از رسیدن روی سرشان، قبل از خنک کردنشان، بخار می‌شود. دلم می‌خواست یک مشت، یا نه یک خروار خاک بریزم روی این شعله‌های مهیب که حالا زبانه‌اش به اندازه همه شانزده سال گذشته رسیده‌بود و همه چیز را به سرعت نور خاکستر می‌کرد، اما نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم.

همه‌ی همه‌ی توانم را جمع کردم و یک فریاد بلند کشیدم. فریادی که حالا، بعد از گذشت چهار روز هنوز ردّش را بین سوزش حنجره‌ام حس می‌کنم. فریاد زدم و از هر دویشان خواستم که یک لحظه بنشینند، یک لحظه ساکت باشند و حرفی نزنند. نمی‌دانم چرا ازشان چنین چیزی خواستم؛ شاید می‌خواستم فرصت کنم که فکر کنم، فکر کنم و بفهمم چه کاری از دستم بر می‌آید؛ غافل از این‌که کار با همان فریاد یکسره شده‌بود.

انگار منتظر فریاد یک نفر بودند تا برای نفس تازه کردن هم که شده، لحظه‌ای روی زمین بنشینند؛ هرچند پشت به هم کرده و غضب‌آلود.
نشستند، نمی‌دانم چه شد، انگار سردی خاک هردویشان را گرفته‌باشد، هر کدام زیر لب غرولندی کردند و رفتند؛ شاید از این آتش بازی کودکانه خسته شده‌بودند؛ هر چه بود، رفتند.

امروز خبردار شدم دوباره به هم سلام کرده‌اند؛ هر چند خیلی سرد. اما باید شروع خوبی باشد.

الامام باقر علیه‌السلام:

اَيُّما رَجُلٍ غَضِبَ وَهُوَ قائِمٌ فَلْيَجْلِسْ فَاِنَّهُ سَيَذْهَبُ عَنْهُ رِجْزُ الشَّيْطانِ وَاِنْ كانَ جالِسا فَلْيَقُمْ.

هر كس در حال ايستادن خشمگين شود، بنشيند كه اين كار به سرعت وسوسه شيطان را از او دور مى‏كند و اگر نشسته است، برخيزد.


الامام علی علیه‌السلام:

اَلْغَضَبُ نارٌ مُوقَدَةٌ مَنْ كَظَمَهُ اَطْفَاءَها وَ مَنْ اَطْلَقَهُ كانَ اَوَّلَ مُحْتَرِقٍ بِها.

خـشـم آتـشـى است، افروخته. هر كه آن را فرو خورد، آن را خاموش كرده‌است و هر كه رها كند، اوّل كسى است كه با آن آتش مى‌سوزد.

ایمیل شما :
ایمیل دوستان : (جداسازی با کاما ،)
نام: ایمیل: نظر: